X میرنیوز نکس وان کلیپ ویدیاب کلیپ جدید ویدجین
loading...

گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گاتاهای مرجع شعر قصیده،شعر نو،شعر عاشقانه،شعر مثنوی،شعر سپید،شعر قالب نیمایی،شعر غزل،شعر قطعه،شعر ترجیع بند،شعر ترکیب بند،شعر رباعی،شعر دو بیتی،شعر تصنیف و شعر چهارپاره میباشد.

آخرین شعر ها

قصیده بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی

بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی

مخواه از درخت جهان سایبانی

سبکدانه در مزرع خود بیفشان

گر این برزگر میکند سرگرانی

چو کار آگهان کار بایست کردن

چه رسم و رهی بهتر از کاردانی

زمانه به گنج تو تا چشم دارد

نیاموزدت شیوهٔ پاسبانی

سیاه و سفیدند اوراق هستی

یکی انده و آن یکی شادمانی

همه صید صیاد چرخیم روزی

برای که این دام میگسترانی

ندوزد قبای تو این سفله درزی

بگرداندت سر به چیره زبانی

چو شاگردی مکتب دیو کردی

ببایست لوح و کتابش بخوانی

همه دیدنیها و دانستنیها

ببین و بدان تا که روزی بدانی

چرا توبهٔ گرگ را میپذیری

چرا تحفهٔ دیو را میستانی

چو نیروی بازوت هست، ای توانا

بدرماندگان رحم کن تا توانی

درین نیلگون نامه، ثبت است با هم

حساب توانائی و ناتوانی

جوانا، بروز جوانی ز پیری

بیندیش، کز پیر ناید جوانی

روانی که ایزد ترا رایگان داد

بگیرد یکی روز هم رایگانی

چو کار تو ز امروز ماند بفردا

چه کاری کنی چون بفردا نمانی

غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز

بخیره نکردند با هم تبانی

بدزدد ز تو باز دهر این کبوتر

گرش پر ببندی و گر برپرانی

بود خوابهای تو بیگاه و سنگین

بود حمله‌های قضا ناگهانی

زیان را تو برداشتی، سود را چرخ

شگفتی است این گونه بازارگانی

تو خود میروی از پی نفس گمراه

بدین ورطه خود را تو خود میکشانی

ندارد ز کس رهزن آز پروا

ز بام افتد، گرش از در برانی

چه میدزدی از فرصت کار و کوشش

تو خود نیز کالای دزد جهانی

ترازوی کار تو شد چرخ اخضر

ز کردارها گه سبک، گه گرانی

بتدبیر، مار هوی را فسونی

به تمییز، تیغ خرد را فسانی

بسی عیبهای تو پوشیده ماند

اگر پردهٔ جهل را بردرانی

ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن

ز گردابها خویش را وارهانی

همی گرگ ایام بر تو بخندد

که چون بره، این گرگ میپرورانی

میان تو و نیستی جز دمی نیست

بسیجی کن اکنون که خود در میانی

ز روز نخستین همین بود گیتی

تو نیز از نخست آنچه بودی همانی

به سرچشمهٔ جان، شکسته سبوئی

به میخانهٔ تن، ز دردی کشانی

بدوک وجود آنچنان کار میکن

که سر رشتهٔ عقل را نگسلانی

دفینه است عقل و تو گنجور عاقل

سفینه است عمر و تواش بادبانی

بصد چشم می‌بیندت چرخ گردان

مپندار کاز چشم گیتی نهانی

درین دائره هر چه هستی پدیدی

درین آینه هر که هستی عیانی

تو چون ذره این باد را در کمندی

تو چو صعوه این مار را در دهانی

شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم

که بشنیدهٔ خویش را بشنوانی

ترا سفره آماده و دیو ناهار

بر این سفره بنگر کرا مینشانی

از آن روز برنان گرمی رسیدی

که گر ناشتائیست نانش رسانی

زمانه بسی بیشتر از تو داند

چه خوش میکنی دل که بسیار دانی

کشد کام و ناکام، چرخت بمیدان

کشد گر جبانی و گر پهلوانی

کمان سپهرت بیندازد آخر

تو مانند تیری که اندر کمانی

مه و سال چون کاروانیست خامش

تو یکچند همراه این کاروانی

حکایت کند رشتهٔ کارگاهت

اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی

هنرها گهرهای پاک وجودند

تو یکروز بحری و یکروز کانی

نکو خانه‌ای ساختی ای کبوتر

ندیدی که با باز هم آشیانی

بما جهل زان کرد دستان که هرگز

نکردیم با عقل همداستانی

برآنست دیو هوی تا بسوزی

تو نیز از سیه روزگاری برآنی

در این باغ دلکش که گیتیش نامست

قضا و قدر میکند باغبانی

بگلزار، گل یک نفس بود مهمان

فلک زود رنجید از میزبانی

بیا تا خرامیم سوی گلستان

بنظارهٔ دولت بوستانی

سحر ابر آذاری آمد ز دریا

بطرف چمن کرد گوهر فشانی

زمین از صفای ریاحین الوان

زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی

نهاده بسر نرگس از زر کلاهی

ببر کرده پیراهن پرنیانی

ازین کوچکه کوچ بایست کردن

که کردست بر روی پل زندگانی

قفس بشکن ای روح، پرواز میکن

چرا پایبند اندرین خاکدانی

همائی تو و سدره‌ات آشیانست

مکن خیره بر کرکسان میهمانی

دلیران گرفتند اقطار عالم

بشمشیر هندی و تیغ یمانی

از آن نامداران و گردنفرازان

نشانی نماندست جز بی نشانی

ببین تا چه کردست گردون گردان

به جمشید و طهمورث باستانی

گشوده دهان طاق کسری و گوید

چه شد تاج و تخت انوشیروانی

چنین است رسم و ره دهر، پروین

بدینگونه شد گردش آسمانی

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 235

قصیده اگر روی طلب زائینهٔ معنی نگردانی

اگر روی طلب زائینهٔ معنی نگردانی

فساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانی

هنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگان

طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانی

یکی دیوار ناستوار بی پایه‌ست خود کامی

اگر بادی وزد، ناگه گذارد رو به ویرانی

درین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیدا

ترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانی

به چشم از معرفت نوری بیفزای، ار نه بیچشمی

به جان از فضل و دانش جامه‌ای پوش، ار نه بیجانی

بکس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندی

بدوش کس منه باری که خود بردنش نتوانی

قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی

گدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانی

مترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئی

چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی

به نرد زندگانی مهره‌های وقت و فرصت را

همه یکباره میبازی، نه میپرسی، نه میدانی

ترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمی‌آید

که روزی پاک بودستی، کنون آلوده دامانی

از آنرو میپذیری ژاژخائیهای شیطان را

که هرگز دفتر پاک حقیقت را نمیخوانی

مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت

بداند دیو کز شاگردهای این دبستانی

چه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائی

چه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانی

درین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهان

سمند خویش را هر جا که میخواهند میرانی

مزن جز خیمهٔ علم و هنر، تا سربرافرازی

مگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانی

زبد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهن

بسی زیبنده‌تر بود از قبای ننگ، عریانی

همی کندی در و دیوار بام قلعهٔ جان را

یکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانی

ز خود بینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینی

ز نادانی در افتادی درین آتش، ز نادانی

چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی

چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی

چه میبافی پرند و پرنیان در دوک نخ ریسی

چه میخواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانی

عصا را اژدها بایست کردن، شعله را گلزار

تو با دعوی گه ابراهیم و گاهی پور عمرانی

چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی

چرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانی

چو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستی

چو اسب و توشه‌داری، از چه اندر راه حیرانی

چه کوشی بهر یک گوهر بکان تیرهٔ هستی

تو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانی

تو خواهی دردها درمان کنی، اما به بیدردی

تو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانی

بیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزنده

سرابت میفریبد تا مقیم این بیابانی

چو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدی

چو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانی

خرابیهای جانرا با یکی تغییر معماری

خسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانی

بنور افزای، ناید هیچگاه از نور تاریکی

به نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانی

تو اندر دکهٔ دانش خریداری و دلالی

تو اندر مزرع هستی کشاورزی و دهقانی

مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوی و کین

درین جمعیت گمره نیابی جز پریشانی

همی مردم بیازاری و جای مردمی خواهی

همی در هم کشی ابروی، چون گویند ثعبانی

چو پتک ار زیر دستانرا بکوبی و نیندیشی

رسد روزی که بینی چرخ پتکست و تو سندانی

چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پیدا

تو دیگر کی توانی عیب کار خود بپوشانی

عوامت دست میبوسند و تو پابند سالوسی

خواصت شیر میخوانند و تو از گربه ترسانی

ترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شد

چرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانی

نگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسهٔ آزی

نباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانی

بدانش نیستی نام‌آور و منعم بدیناری

بعمنی نیستی آزاده و عارف بعنوانی

تو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستان

از آنرو گه سپیدی، گه سیاهی، گاه الوانی

جز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائی

جز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانی

پلنگ اندر چرا خور، یوز در ره، گرگ در آغل

تو چوپان نیستی، بهر تو عنوانست چوپانی

قماش خود ندانم با چه تار و پود میبافی

نه زربفتی، نه دیبائی، نه کرباسی، نه کتانی

برای شستشوی جان ز شوخ و ریم آلایش

ز علم و تربیت بهتر چه صابونی، چه اشنانی

ز جوی علم، دل را آب ده تا بر لب جوئی

ز خوان عقل، جان را سیر کن تا بر سر خوانی

روان ناشتا را کشت ناهاری و مسکینی

تو گه در پرسش آبی و گه در فکرت نانی

بیا کندند بارت تا نینگاری که بی توشی

گران کردند سنگت تا نپنداری که ارزانی

ز آلایش نداری باک تا عقلست معیارت

سبکساری نبینی تا درین فرخنده میزانی

چرا با هزل و مستی بگذرانی زندگانی را

چرا مستی کنی و هوشیارانرا بخندانی

بغیر از درگه اخلاص، بر هر درگهی خاکی

بغیر از کوچهٔ توفیق، در هر کو بجولانی

بصحرای وجود اندر، بود صد چشمهٔ حیوان

گناه کیست چون هرگز نمینوشی و عطشانی

برای غرق گشتن اندرین دریا نیفتادی

مکن فرصت تبه، غواص مروارید و مرجانی

همی اهریمنان را بدسرشت و پست مینامی

تو با این بد سگالیها کجا بهتر ازیشانی

ندیدی لاشه‌های مطبخ خونین شهرت را

اگر دیدی، چرا بر سفره‌اش هر روز مهمانی

نکو کارت چرا دانند، بدرای و بداندیشی

سبکبارت چرا خوانند، زیر بار عصیانی

بتیغ مردم آزاری چرا دل را بفرسائی

برای پیکر خاکی چرا جان را برنجانی

دبیری و دبیر بی کتاب و خط و املائی

هژبری و هژبر بیدل و چنگال و دندانی

کجا با تند باد زندگی دانی در افتادن

تو مسکین کاز نسیم اندکی چون بید لرزانی

درین گلزار نتوانی نشستن جاودان، پروین

همان به تا که بنشستی، نهالی چند بنشانی

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2313

قصیده ای شده سوختهٔ آتش نفسانی

ای شده سوختهٔ آتش نفسانی

سالها کرده تباهی و هوسرانی

دزد ایام گرفتست گریبانت

بس کن ای بیخودی و سربگریبانی

صبح رحمت نگشاید همه تاریکی

یوسف مصر نگردد همه زندانی

راه پر خار مغیلان وتو بی موزه

سفره بی توشه و شب تیره و بارانی

ای بخود دیده چو شداد، خدابین شو

جز خدا را نسزد رتبت یزدانی

تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان

نتوانند زدن لاف سلیمانی

تا بکی کودنی و مستی و خودرائی

تا بکی کودکی و بازی و نادانی

تو درین خاک سیه زر دل افروزی

تو درین دشت و چمن لالهٔ نعمانی

پیش دیوان مبر اندوه دل و مگری

که بخندند چو بینند که گریانی

عقل آموخت بهر کارگری کاری

او چو استاد شد و ما چو دبستانی

خود نمیدانی و از خلق نمیپرسی

فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی

که برد بار تو امروز که مسکینی

که ترا نان دهد امروز که بی نانی

دست تقوی بگشا، پای هوی بربند

تا ببینند که از کرده پشیمانی

گهریهای حقیقت گهر خود را

نفروشند بدین هیچی و ارزانی

دیدهٔ خویش نهان بین کن و بین آنگه

دامهائی که نهادند به پنهانی

حیوان گشتن و تن پروری آسانست

روح پرورده کن از لقمهٔ روحانی

با خرد جان خود آن به که بیارائی

با هنر عیب خود آن به که بپوشانی

با خبر باش که بی مصلحت و قصدی

آدمی را نبرد دیو به مهمانی

نفس جو داد که گندم ز تو بستاند

به که هرگز ندهی رشوت و نستانی

دشمنانند ترا زرق و فساد، اما

به گمان تو که در حلقهٔ یارانی

تا زبون طمعی هیچ نمیارزی

تا اسیر هوسی هیچ نمیدانی

خوشتر از دولت جم، دولت درویشی

بهتر از قصر شهی، کلبهٔ دهقانی

خانگی باشد اگر دزد، بصد تدبیر

نتوان کرد از آن خانه نگهبانی

برو از ماه فراگیر دل افروزی

برو از مهره بیاموز درخشانی

پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه

پیش خربنده مبر لعل بدخشانی

گر که همصحبت تو دیو نبودستی

ز که آموختی این شیوهٔ شیطانی

صفتی جوی که گویند نکوکاری

سخنی گوی که گویند سخندانی

بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش

دهر دریا و تو چون موسی عمرانی

اژدهای طمع و گرگ طبیعت را

گر بترسی، نتوانی که بترسانی

بفکن این لاشهٔ خونین، تو نه ناهاری

برکن این جامهٔ چرکین، تو نه عریانی

گر توانی، به دلی توش و توانی ده

که مبادا رسد آنروز که نتوانی

خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل

مشتریهاست برای گهر کانی

گر چه یونان وطن بس حکما بودست

نیست آگاه ز حکمت همه یونانی

کلبه‌ای را که نه فرشی و نه کالائیست

بر درش می‌نبود حاجت دربانی

زنده با گفتن پندم نتوانی کرد

که تو خود نیز چو من کشتهٔ عصیانی

کینه می‌ورزی و در دائرهٔ صدقی

رهزنی میکنی و در ره ایمانی

تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی

چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی

مقصد عافیت از گمشدگان پرسی

رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی

گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند

که شبانگاه تو در مکمن گرگانی

گاه از رنگرزان خم تزویری

گاه بر پشت خر وسوسه پالانی

تشنه خون خورد و تو خودبین به لب جوئی

گرسنه مرد و تو گمره بسر خوانی

دود آهست بنائی که تو میسازی

چاه راهست کتابی که تو میخوانی

دیده بگشای، نه اینست جهان بینی

کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی

چو نهالیست روان و تو کشاورزی

چو جهانیست وجود و تو جهانبانی

تو چراغی، ز چه رو همنفس بادی

تو امیدی، ز چه همخانهٔ حرمانی

تو درین بزم، چو افروخته قندیلی

تو درین قصر، چو آراسته ایوانی

تو ز خود رفته و وادی شده پر آفت

تو بخواب اندر و کشتی شده طوفانی

تو رسیدن نتوانی بسبکباران

که برفتار نه مانندهٔ ایشانی

فکر فردا نتوانی که کنی دیگر

مگر امروز که در کشور امکانی

عاقبت کشتهٔ شمشیر مه و سالی

آخر کار شکار دی و آبانی

هوشیاری و شب و روز بمیخانه

همدم درد کشان همسر مستانی

همچو برزیگر آفت زده محصولی

همچو رزم آور و غارت شده خفتانی

مار در لانه، ولی مور بافسونی

گرد در خانه، ولی گرد بمیدانی

دل بیچاره و مسکین مخراش امروز

رسد آنروز که بی ناخن و دندانی

داستانت کند این چرخ کهن، هر چند

نامجوینده‌تر از رستم دستانی

روز بر مسند پاکیزهٔ انصافی

شام در خلوت آلودهٔ دیوانی

دست مسکین نگرفتی و توانائی

میوه‌ای گرد نکردی و به بستانی

ظاهرست این که بد افتی چو شوی بدخواه

روشنست این که برنجی چو برنجانی

دیو بسیار بود در ره دل، پروین

کوش تا سر ز ره راست نپیچانی

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 254

قصیده سود خود را چه شماری که زیانکاری

سود خود را چه شماری که زیانکاری

ره نیکان چه سپاری که گرانباری

تو به خوابی، که چنین بیخبری از خود

خفته را آگهی از خود نبود، آری

بال و پر چند زنی خیره، نمی‌بینی

که تو گنجشک صفت در دهن ماری

بر بلندی چو سپیدار چه افزائی

بارور باش، تو نخلی نه سپیداری

چیست این جسم که هر لحظه کشی بارش

چیست این جیفه که چون جانش خریداری

طینت گرگ بر آن شد که بیازارد

ز گزندش نرهی گرش نیازاری

اهرمن را سخنان تو نترساند

که تو کردار نداری، همه گفتاری

بزبونی گرویدی و زبون گشتی

تو سیه طالع این عادت و هنجاری

دل و دین تو ربودند و ندانستی

دین چه فرمان دهدت؟ بندهٔ دیناری

غم گمراهی و پستی نخوری هرگز

ز ره نفس اگر پای نگهداری

ماند آنکس که بجا نام نکو دارد

تو پس از خویش ز نیکی چه بجا داری

تا که سرگشتهٔ این پست گذرگاهی

هر چه افلاک کند با تو، سزاواری

دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانی

بندهٔ نفس مشو، چونکه ز احراری

جان تو پاک سپردست بتو ایزد

همچنان پاک ببایدش که بسپاری

وقت بس تنگ بود، ای سره بازرگان

کالهٔ خود بخر اکنون که ببازاری

سپرو جوشن عقل از چه تبه کردی

تو بمیدان جهان از پی پیکاری

بود بازوت توانا و نکوشیدی

کاهلی بیخ تو بر کند، نه ناچاری

چرخ دندان تو بشمرد نخستین روز

چه بهیچش نشماری و چه بشماری

کمتری جوی گر افزون طلبی، پروین

که همیشه ز کمی خاسته بسیاری

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 253

قصیده گردون نرهد ز تند رفتاری

گردون نرهد ز تند رفتاری

گیتی ننهد ز سر سیه‌کاری

از گرگ چه آمدست جز گرگی

وز مار چه خاستست جز ماری

بس بی بصری، اگر چه بینائی

بس بیخبری، اگر چه هشیاری

تو غافلی و سپهر گردان را

فارغ ز فسون و فتنه پنداری

تو گندم آسیای گردونی

گر یکمن و گر هزار خرواری

معماری عقل چون نپذرفتی

در ملک تو جهل کرد معماری

سوداگر در شاهوارستی

خر مهره چرا کنی خریداری

زنهار، مخواه از جهان زنهار

کاین سفله بکس نداد زنهاری

پرگار زمانه بر تو میگردد

چون نقطه تو در حصار پرگاری

یکچند شوی بخواب چون مستان

ناگه برسد زمان بیداری

آید گه در گذشتنت ناچار

خود بگذری، آنچه هست بگذاری

رفتند بچابکی سبکباران

زین مرحله، ای خوشا سبکباری

کردار بد تو گشت ز نگارش

آیینه دل نبود زنگاری

از لقمهٔ تن بکاه تا روزی

بر آتش آز دیگ مگذاری

بشناس زیان ز سود، تا وقتی

سرمایه بدست دزد نسپاری

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 258

قصیده تو بلند آوازه بودی، ای روان

تو بلند آوازه بودی، ای روان

با تن دون یار گشتی دون شدی

صحبت تن تا توانست از تو کاست

تو چنان پنداشتی کافزون شدی

بسکه دیگرگونه گشت آئین تن

دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی

جای افسون کردن مار هوی

زین فسونسازی تو خود افسون شدی

اندرون دل چو روشن شد ز تو

شمع خود بگرفتی و بیرون شدی

آخر کارت بدزدید آسمان

این کلاغ دزد را صابون شدی

با همه کار آگهی و زیر کی

اندرین سوداگری مغبون شدی

درس آز آموختی و ره زدی

وام تن پذرفتی و مدیون شدی

نور نور بودی، نار پندارت بکشت

پیش از این چون بودی، اکنون چون شدی

گنج امکانی و دل گنجور تست

در تن ویرانه زان مدفون شدی

ملک آزادی چه نقصانت رساند

کامدی در حصن تن مسجون شدی

هر چه بود آئینه روی تو بود

نقش خود را دیدی و مفتون شدی

زورقی بودی بدریای وجود

که ز طوفان قضا وارون شدی

ای دل خرد، از درشتیهای دهر

بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی

زندگی خواب و خیالی بیش نیست

بی سبب از اندهش محزون شدی

کنده شد بنیادها ز امواج تو

جویباری بودی و جیحون شدی

بی خریدار است اشک، ای کان چشم

خیره زین گوهر چرا مشحون شدی

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 273

قصیده گرت ایدوست بود دیدهٔ روشن بین

گرت ایدوست بود دیدهٔ روشن بین

بجهان گذران تکیه مکن چندین

نه بقائیست به اسفند مه و بهمن

نه ثباتی است به شهریور و فروردین

پی اعدام تو زین آینه گون ایوان

صبح کافور فشان آید و شب مشکین

فلک ایدوست به شطرنج همی ماند

که زمانیت کند مات و گهی فرزین

دل به سوگند دروغش نتوان بستن

که به هر لحظه دگرگونه کند آئین

به گذرگاه تو ایام بود رهزن

چه همی بار خود از جهل کنی سنگین

بربود است ز دارا و ز اسکندر

مهر سیمین کمر و مه کله زرین

ندهد هیچ کسی نسبت طاوسی

به شغالی که دم زشت کند رنگین

چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ

که به پروازگه تست قضا شاهین

ز کمان قدر آن تیر که بگریزد

کشدت گر چه سراپای شوی روئین

همه خون دل خلق است درین ساغر

که دهد ساقی دهرت چو می نوشین

خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن

که می روید از آن سرو و گل و نسرین

مرو ای پیشرو قافله زین صحرا

که نیامد خبر از قافلهٔ پیشین

دل خود بینت بیازرد چنان کژدم

تن خاکیت ببلعد چنان تنین

روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر

کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین

به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو

به سموات شو، ای طایر علیین

بچه امید درین کوه کنی خارا

چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 243

قصیده پردهٔ کس نشد این پردهٔ میناگون

پردهٔ کس نشد این پردهٔ میناگون

زشتروئی چه کند آینهٔ گردون

نام را ننگ بکشت و تو شدی بدنام

وام را نفس گرفت و تو شدی مدیون

تو درین نیلپری طشت، چو بندیشی

چو یکی جامهٔ شوخی و قضا صابون

گهری کاز صدف آز و هوی بردی

شبهی بود که کردی چو گهر مخزون

چند ای نور، قرینی تو بدین ظلمت

چند ای گنج بخاک سیهی مدفون

کرد ای طائر وحشی که چنین رامت

چون بکنج قفس افکند قضایت، چون

بدر آی از تن خاکی و ببین آنگه

که چه تابنده گهر بود در آن مکنون

مچر آزاده که گرگست درین مکمن

مخور آسوده که زهرست درین معجون

چه شدی دوست برین دشمن بیرحمت

چه شدی خیره برین منظر بوقلمون

بهر سود آمدی اینجا و زیان کردی

کرد سوداگر ایام ترا مغبون

پشتهٔ آز چو خم کرد روان را پشت

به چه کار آیدت این قد خوش موزون

شبروان فلک از پای در آرندت

از گلیم خود اگر پای نهی بیرون

بر حذر باش ازین اژدر بی پروا

که نیندیشد از افسونگر و از افسون

دهر بر جاست، تو ناگاه شوی زان کم

چرخ برپاست، تو یکروز شوی وارون

رفت میباید و زین آمدن و رفتن

نشد آگه نه ارسطو و نه افلاطون

توشه‌ای گیر که بس دور بود منزل

شمعی افروز که بس تیره بود هامون

تو چنین گمره و یاران همه در مقصد

تو چنین غرقه و دریا ز درر مشحون

عامل سودگر نفس مکن خود را

تا که هر دم نشود کار تو دیگرگون

آنچه مقسوم شد از کار گه قسمت

دگر آنرا نتوان کرد کم و افزون

دی و فردات خیالست و هوس، پروین

اگرت فکرت و رائیست، بکوش اکنون

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 231

قصیده دگر باره شد از تاراج بهمن

دگر باره شد از تاراج بهمن

تهی از سبزه و گل راغ و گلشن

پریرویان ز طرف مرغزاران

همه یکباره بر چیدند دامن

خزان کرد آنچنان آشوب بر پای

که هنگام جدل شمشیر قارن

ز بس گردید هر دم تیره ابری

حجاب چهرهٔ خورشیدی روشن

هوا مسموم شد چون نیش کژدم

جهان تاریک شد چون چاه بیژن

بنفشه بر سمن بگرفت ماتم

شقایق در غم گل کرد شیون

سترده شد فروغ روی نسرین

پریشان گشت چین زلف سوسن

بباغ افتاد عالم سوز برقی

بیکدم باغبان را سوخت خرمن

خسک در خانهٔ گل جست راحت

زغن در جای بلبل کرد مسکن

بسختی گشت همچون سنگ خارا

بباغ آن فرش همچون خزاد کن

سیه بادی چو پر آفت سمومی

گرفت اندر چمن ناگه وزیدن

به بیباکی بسان مردم مست

به بدکاری بکردار هریمن

شهان را تاج زر بربود از سر

بتان را پیرهن بدرید بر تن

تو گوئی فتنه‌ای بد روح فرسا

تو گوئی تیشه‌ای بد بیخ بر کن

ز پای افکند بس سرو سهی را

بیک نیرو چو دیو مردم افکن

بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی

بپرتابید چون سنگ فلاخن

کسی بر خیره جز گردون گردان

نشد با دوستدار خویش دشمن

به پستی کشت بس همت بلندان

چنان اسفندیار و چون تهمتن

نمود آنقدر خون اندر دل کوه

که تا یاقوت شد سنگی به معدن

در آغوش ز می بنهفت بسیار

سر و بازو و چشم و دست و گردن

در این ناوردگاه آن به که پوشی

ز دانش مغفر و از صبر جوشن

چگونه بر من و تو رام گردد

چو رام کس نگشت این چرخ توسن

مرو فارغ که نبود رفتگان را

دگر باره امید بازگشتن

مشو دلبستهٔ هستی که دوران

هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن

بغیر از گلشن تحقیق، پروین

چه باغی از خزان بودست ایمن

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 261

قصیده دزد تو شد این زمانهٔ ریمن

دزد تو شد این زمانهٔ ریمن

آن به که نگردیش به پیرامن

گر برتریت دهد فروتن شو

ور ایمنیت دهد مشو ایمن

کشته است هماره خنجر گیتی

نه دوست شناختست نه دشمن

امروز گذشت و بگذرد فردا

دی رفته و رفتنی بود بهمن

بی نیش، عسل که خورد ازین کندو

بی خار، که چید گل ازین گلشن

این بیهنر آسیای گردنده

سائیده هزارها سر و گردن

ایام بود چو شبروی چابک

یا همچو یکی سیاه‌دل رهزن

ما را ببرند بی گمان روزی

زین کهنه سرای بی در و روزن

روغن بچراغ جان ز علم افزای

کم نور بود چراغ کم روغن

از گندم و کاه خویش آگه باش

تو خرمنی و سپهر پرویزن

خواهی که نه تلخ باشدت حاصل

در مزرعه تخم تلخ مپراکن

هنگام زراعت آنچه کشتستی

آنت برسد بموسم خرمن

گر سوی تو دیو نفس ره یابد

تاریک نمایدت دل روشن

بی شبهه فرشته اهرمن گردد

چندی چو شود رفیق اهریمن

ابلیس فروخت زرق وبا خود گفت

زین بیش چه میتوان خرید از من

زین باغ که باغبانیش کردی

جز خار ترا چه ماند در دامن

مرغان ترا همی کشد رو به

همیان ترا همی برد رهزن

تا پای بود، راه ادب میرو

تا دست بود، در هنر میزن

یک جامه بخر که روح را شاید

بس دیبه خریدی و خز ادکن

مرجان خرد ز بحر جان آورد

مینای دل از شراب عقل آکن

بی دست چه زور بود بازو را

بی گاو چه کار کرد گاو آهن

از چاه دروغ و ذل بدنامی

باید به طناب راستی رستن

باید ز سر این غرور را راندن

باید ز دل این غبار را رفتن

کس شمع نسوخت زین فروزینه

کس جامه ندوخت زین نخ و سوزن

خواهی که نیفکنند در دامت

دیوان وجود را به دام افکن

در دفتر نفس درسها خواندی

در مکتب مردمی شدی کودن

گر مست هنوز کورهٔ هستی

سرد از چه زنیم مشت بر آهن

جز باد نبیختیم در غربال

جز آب نکوفتیم در هاون

جان گوهر و جسم معدنست آنرا

روزی ببرند گوهر از معدن

گر کج روشی، براستی بگرای

آئینهٔ راستگوی را مشکن

از پردهٔ عنکبوت عبرت گیر

بر بام و در وجود، تاری تن

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 270

قصیده حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان

حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان

عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان

وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه

جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان

هیچگه نیست ره و رسم خردمندی

گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان

دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر

چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان

پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه

اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران

موج و طوفان و نهنگست درین دریا

باید اندیشه کند زین همه کشتیبان

هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت

هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان

ای بسا خرمن امید که در یکدم

کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان

تکیه بر اختر فیروز مکن چندین

ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان

بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین

بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان

چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر

چو رود سر به چه کاریت خورد سامان

تو خود ار با نگهی پاک بخود بینی

یابی آن گنج که جوئیش درین ویران

چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط

چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان

هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش

هیچ هشیار نساید بزبان سوهان

تا تو چون گوی درین کوی بسر گردی

بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان

گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین

آمد آوای جرس، توشه چه داری هان

رهرو گمشده و راهزنان در پیش

شب تار و خر لنگ و ره بی پایان

بکش این نفس حقیقت کش خود بین را

این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان

به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد

به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان

خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب

چه رسیدت که چنین کودنی و نادان

تو شدی کاهل و از کاربری گشتی

نه زمستان گنهی داشت نه تابستان

بوستان بود وجود تو گه خلقت

تخم کردار بدش کرد چو شورستان

تو مپندار که عناب دهد علقم

تو مپندار که عزت رسد از خذلان

منشین با همه کس، کاز پی بد کاری

آدمی روی توانند شدن دیوان

گشت ابلیس چو غواص به بحر دل

ماند بر جا شبه و رفت در غلطان

پویه آسوده نکردست کسی زین ره

لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان

گر شوی باد بگردش نرسی هرگز

طائر عمر چو از دام تو شد پران

دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش

کز پس مرده خردمند نکرد افغان

خر تو میبرد این غول بیابانی

آخر کار تو میمانی و این پالان

شبرو دهر نگردد همه در یک راه

گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان

کامها تلخ شد از تلخی این حلوا

عهدها سست شد از سستی این پیمان

آنکه نشناخته از هم الف و با را

زو چه داری طمع معرفت قرآن

پرتوی ده، تو نه‌ای دیو درون تیره

کوششی کن، تو نه‌ای کالبد بی جان

به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی

همه از تست، نه از کجروی دوران

نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار

قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان

برو ای قطره در آغوش صدف بنشین

روی بنمای چو گشتی گهر رخشان

یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی

نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان

دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی

معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان

بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد

کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان

همه زارع نبرد وقت درو خرمن

همه غواص نیارد گهر از عمان

زیب یابد سر و تن از ادب و دانش

زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان

عقل گنجست، نباید که برد دزدش

علم نورست، نباید که شود پنهان

هستی از بهر تن آسانی اگر بودی

چه بدی برتری آدمی از حیوان

گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو

خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان

جامهٔ جان تو زیور علم آراست

چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان

سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد

سحر با آنکه بود چون پسر عمران

چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی

چو شدی نوح، چه اندیشه‌ات از طوفان

برو از تیه بلا گمشده‌ای دریاب

بزن آبی و ز جانی شرری بنشان

به یکی لقمه، دل گرسنه‌ای بنواز

به یکی جامه، تن برهنه‌ای پوشان

بینوا مرد بحسرت ز غم نانی

خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان

سوخت گر در دل شب خرمن پروانه

شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان

بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد

به پشیزی نخرندش چو شود عریان

همه یاران تو از چستی و چالاکی

پرنیان باف و تو در کارگه کتان

آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز

سنگ را با در شهوار بیک میزان

ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری

بامید ثمری کشت ترا دهقان

هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین

هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 242

قصیده بد منشانند زیر گنبد گردان

بد منشانند زیر گنبد گردان

از بدشان چهر جان پاک بگردان

پای بسی را شکسته‌اند به نیرنگ

دست بسی را ببسته‌اند به دستان

تا خر لنگی فتاده‌است ز سستی

توسن خود را دوانده‌اند بمیدان

جز بدو نیک تو، چرخ می‌ننویسد

نیک و بد خویش را تو باش نگهبان

گر ستم از بهر خویش می‌نپسندی

عادت کژدم مگیر و پیشهٔ ثعبان

چندکنی همچو گرگ، حمله بمردم

چند دریشان همی بناخن و دندان

دامن خلق خدای را چو بسوزی

آتشت افتد به آستین و به دامان

هر چه دهی دهر را، همان دهدت باز

خواستهٔ بد نمیخرند جز ارزان

خواهی اگر راه راست: راه نکوئی

خواهی اگر شمع راه: دانش و عرفان

کارگران طعنه میزنند به کاهل

اهل هنر خنده میکنند به نادان

از خم صباغ روزگار برآید

هر نفسی صد هزار جامهٔ الوان

غارت عمر تو میکنند به گشتن

دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان

جز بفنا چهر جان نبینی، ازیراک

جان تو زندانیست و جسم تو زندان

عالمی و بهره‌ایت نیست ز دانش

رهروی و توشه‌ایت نیست در انبان

تیه خیالت به مقصدی نرساند

راهروان راه برده‌اند به پایان

کشتی اخلاص ما نداشت شراعی

ور نه بدریا نه موج بود و نه طوفان

کعبهٔ نیکی است دل، ببین که براهش

جز طمع و حرص چیست خار مغیلان

بندگی خود مکن که خویش پرستی

کرده بسی پاکدل فریشته، شیطان

تا تو شدی خرد، آز یافت بزرگی

تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان

راهنمائی چه سود در ره باطل

دیبهٔ چینی چه سود در تن بیجان

نفس تو زنگی شد و سپید نگردد

صد ره اگر شوئیش بچشمهٔ حیوان

راستی از وی مجوی زانکه نروید

هیچگه از شوره‌زار لاله و ریحان

بار لئیمان مکش ز بهر جوی زر

خدمت دونان مکن برای یکی نان

گنج حقیقت بجوی و پیله‌وری کن

اهل هنر باش و پوش جامهٔ خلقان

روز سعادت ز شب چگونه شناسد

آنکه ز خورشید شد چو شبپره پنهان

دور شو از رنگ و بوی بیهده، پروین

از در معنی درای، نز در عنوان

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 278

قصیده تا ببازار جهان سوداگریم

تا ببازار جهان سوداگریم

گاه سود و گه زیان میوریم

گر نکو بازارگانیم از چه روی

هرگز این سود و زیانرا نشمریم

جان زبون گشته است و در بند تنیم

عقل فرسوده است و در فکر سریم

روح را از ناشتائی میکشیم

سفره‌ها از بهر تن میگستریم

گر چه عقل آئینه کردار ماست

ما در آن آئینه هرگز ننگریم

گر گرانباریم، جرم چرخ چیست

بار کردار بد خود میبریم

چون سیاهی شده بضاعت دهر را

ما سیه کاریم کانرا میخریم

پند نیکان را نمیداریم گوش

اندرین فکرت کازیشان بهتریم

پهلوان اما بکنج خانه‌ایم

آتش اما در دل خاکستریم

کاردانان راه دیگر میروند

ما تبه‌کاران براه دیگریم

گرگ را نشناختستیم از شبان

در چراگاهی که عمری میچریم

بر سپهر معرفت کی بر شویم

تا بپر و بال چوبین میپریم

واعظیم اما نه بهر خویشتن

از برای دیگران بر منبریم

آگه از عیب عیان خود نه‌ایم

پرده‌های عیب مردم میدریم

سفلگیها میکند نفس زبون

ما همی این سفله را میپروریم

بشکنیم از جهل و خود را نشکنیم

بگذریم از جان و از تن نگذریم

بادهٔ تحقیق چون خواهیم خورد؟

ما که مست هر خم و هر ساغریم

چونکه هر برزیگری را حاصلی است

حاصل ما چیست گر برزیگریم

چونکه باری گم شدیم اندر رهی

به که بار دیگر آن ره نسپریم

زان پراکندند اوراق کمال

تا بکوشش جمله را گرد آوریم

تا بیفشانند بر چینندمان

طوطی وقت و زمان را شکریم

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 285

قصیده نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم

نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم

به کز این پس کندش نطق خرد ابکم

ره پر پیچ و خم آز چو بگرفتی

روی درهم مکش ار کار تو شد درهم

خشک شد زمزم پاکیزهٔ جان ناگه

شستشو کرد هریمن چو درین زمزم

به که از مطبخ وسواس برون آئیم

تا که خود را برهانیم ز دود و دم

کاخ مکر است درین کنگره مینا

چاه مرگ است درین سیرگه خرم

ز بداندیش فلک چند شوی ایمن

ز ستم پیشه جهان چند کشی استم

تو ندیدی مگر این دانهٔ دانا کش

تو ندیدی مگر این دامگه محکم

وارث ملک سلیمان نتوان خواندن

هر کسیرا که در انگشت بود خاتم

آنکه هر لحظه بزخم تو زند زخمی

تو ازو خیره چه داری طمع مرهم

فلک آنگونه به ناورد دلیر آید

که نه از زال اثر ماند و نز رستم

نه ببخشود بموسی خلف عمران

نه وفا کرد به عیسی پسر مریم

تخت جمشید حکایت کند ار پرسی

که چه آمد به فریدون و چه شد بر جم

ز خوشیها چه شوی خوش که درین معبر

به یکی سور قرین است دو صد ماتم

تو به نی بین که ز هر بند چسان نالد

ز زبردستی ایام بزیر و بم

داستان گویدت از بابلیان بابل

عبرت آموزدت از دیلمیان دیلم

فرصتی را که بدستست، غنیمت دان

بهر روزی که گذشتست چه داری غم

زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان

نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم

گر صباحیست، مسائی رسدش از پی

ور بهاریست، خزانی بودش توام

صبحدم اشک بچهر گل از آن بینی

که شبانگه بچمن گریه کند شبنم

اندرین دشت مخوف، ای برهٔ مسکین

بیم جانست، چه شد کز رمه کردی رم

مخور ای کودک بی تجربه زین حلوا

که شد آمیخته با روغن و شهدش سم

دست و پائی بزن ای غرقه، توانی گر

تا مگر باز رهانند تو را زین یم

مشک حیفست که با دوده شود همسر

کبک زشتست که با زاغ شود همدم

برو ای فاخته، با مرغ سحر بنشین

برو ای گل، بصف سرو و سمن بردم

ز چنار آموز، ای دوست گرانسنگی

چه شوی بر صفت بید ز بادی خم

خویش و پیوند هنر باش که تا روزی

نروی از پی نان بر در خال و عم

روح را سیر کن از مائدهٔ حکمت

بیکی نان جوین سیر شود اشکم

جز که آموخت ترا که خواب و خور غفلت

به چه کار آمدت این سفله تن ملحم

خزفست اینکه تو داریش چنو گوهر

رسن است اینکه تو بینیش چو ابریشم

مار خود، هم تو خودی، مار چه افسائی

بخود، ای بیخبر از خویش، فسون میدم

ز تو در هر نفسی کاسته میگردد

غم خود خور، چه خوری انده بیش و کم

بیم آنست که صراف قضا ناگه

زر سرخ تو بگیرد به یکی درهم

کشت یک دانه کسی را ندهد خرمن

بذل یک جوز کسی را نکند حاتم

به پری پر، که عقابان نکنندت سر

به رهی رو، که بزرگان نکنندت ذم

جان چو کان آمد و دانش گهرش، پروین

دل چو خورشید شد و ملک تنش عالم

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 229

قصیده نخواست هیچ خردمند وام از ایام

نخواست هیچ خردمند وام از ایام

که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام

بچشم عقل درین رهگذر تیره ببین

که گستراند قضا و قدر براه تو دام

هزار بار بلغزاندت بهر قدمی

که سخت خام فریبست روزگار و تو خام

اگر حکایت بهرام گور می‌پرسی

شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام

ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد

که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام

ز تخم تلخ نخورد است کس بر شیرین

ز شاخ بید نچید است هیچکس بادام

از آن سبب نشدی همعنان هشیاران

که بیهشانه سپردی بدست نفس زمام

تو آرمیدی و این زاغ میوه برد همی

تو اوفتادی و این کاروان گذشت مدام

چو پای هست، چرا باز مانده‌ای از راه

چو نور هست، چرا گشته‌ای قرین ظلام

تو برج و باروی ملک وجود محکم کن

بهل که دیو بد آئین ترا دهد دشنام

ترا که خانهٔ دل خلوت خدا بود است

چرا بمعبد شیطان کنی سجود و قیام

جفای گیتی و کجگردی سپهر بلند

اگر چه توسنی، آخر ترا نماید رام

بحرص و آز مبر فرصت عزیز بسر

بجهل و عجب مکن عمر بی بدیل تمام

زمان رنج شد، ای کرده سالها راحت

دم رحیل شد، ای جسته عمرها آرام

بمقصدی نرسی تا رهی نپیمائی

مدار بیم ازین اسب بی فسار و لگام

هر آن فروغ که از جسم تیره میطلبی

ز جان طلب که بارواح زنده‌اند اجسام

مگوی هر که کهن جامه شد ز علم تهیست

که خاص نیز بسی هست در میان عوام

به نیک جامه چو بیدانشی مناز که خلق

ترا، نه جامهٔ نیک ترا، کنند اکرام

چو گرگ حیله‌گر اندر لباس چوپان شد

شبان بگوی که تا چشم پوشد از اغنام

چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار

چو نوبت سخن آید، ستوده گوی کلام

ز جام علم می صاف زیرکان خوردند

هر آنکه خامش بنشست گشت درد آشام

بشوق گنج یکی تیشه بر زمین نزدیم

همی بخیره به ویرانه ساختیم مقام

اگر بلند تباری، چه جوئی از پستی

اگر خدای پرستی، چه خواهی از اصنام

کدام تشنه بنوشید از سبوی تو آب

کدام گرسنه در سفرهٔ تو خورد طعام

چگونه راهنمائی، که خود گمی از راه

چگونه حاکم شرعی، که فارغی ز احکام

بسی است پرتگه اندر ره هوی، پروین

مپوی جز ره پرهیز و باش نیک انجام

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 235

قصیده در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بام

در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بام

ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام

گر عاقلی، چرا بردت توسن هوی

ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام

کس را نماند از تک این خنگ بادپای

پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام

در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست

کالات میبرند و تو خوابیده‌ای مدام

دزد آنچه برده باز نیاورده هیچگاه

هرگز به اهرمن مده ایمان خویش وام

میکاهدت سپهر، چنین بی خبر مخسب

میسوزدت زمانه، بدینسان مباش خام

از کار جان چرا زنی ای تیره روز تن

در راه نان چرا نهی ای بی تمیز نام

از بهر صید خاطر ناآزمودگان

صیاد روزگار بهر سو نهاده دام

بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب

بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام

منشین گرسنه کاین هوس خام پختن است

جوشیده سالها و نپختست این طعام

بگشای گر که زنده‌دلی وقت پویه چشم

بردار گر که کارگری بهر کار گام

در تیرگی چو شب پره تا چند میپری

بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام

ای زورمند، روز ضعیفان سیه مکن

خونابه میچکد همی از دست انتقام

فتوی دهی بغصب حق پیرزن ولیک

بی روزه هیچ روز نباشی مه صیام

وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است

شمشیر روز معرکه زشت است در نیام

درد از طبیب خویش نهفتی، از آن سبب

این زخم کهنه دیر پذیرفت التیام

از بهر حفظ گله، شبان چون بخواب رفت

سگ باید ای فقیه، نه آهوی خوشخرام

چاهت چراست جای، گرت میل برتریست

حرصت چراست خواجه، اگر نیستی غلام

چندی ز بار گاه سلیمان برون مرو

تا دیو هیچگه نفرستد تو را پیام

عمریست رهنوردی و چون کودکان هنوز

آگه نه‌ای که چاه کدام است و ره کدام

پروین، شراب معرفت از جام علم نوش

ترسم که دیر گردد و خالی کنند جام

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 247

قصیده ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ

ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ

دور از تو همرهان تو صد فرسنگ

در راه راست، کج چه روی چندین

رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ

رخسار خویش را نکنی روشن

ز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگ

چون گلشنی است دل که در آن روید

از گلبنی هزار گل خوش رنگ

در هر رهی فتاده و گمراهی

تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ

چشم تو خفته است، از آن هر کس

زین باغ سیب میبرد و نارنگ

این روبهک به نیت طاوسی

افکنده دم خویش به خم رنگ

بازیچه‌هاست گنبد گردان را

نامی شنیده‌ای تو ازین شترنگ

در دام بسته شبرو چرخت سخت

در بر گرفته اژدر دهرت تنگ

انجام کار در فکند ما را

سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ

خار جهان چه میشکنی در چشم

بر چهره چند میفکنی آژنک

سالک بهر قدم نفتد از پا

عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ

تو آدمی نگر که بدین رتبت

بیخود ز باده است و خراب از بنگ

گوهر فروش کان قضا، پروین

یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 253

قصیده ای شده شیفتهٔ گیتی و دورانش

ای شده شیفتهٔ گیتی و دورانش

دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش

نفس دیویست فریبنده از او بگریز

سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش

حلهٔ دل نشود اطلس و دیبایش

یارهٔ جان نشود لل و مرجانش

نامهٔ دیو تباهیست همان بهتر

که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش

گفتگوهاست بهر کوی ز تاراجش

داستانهاست بهر گوشه ز دستانش

مخور ای یار نه لوزینه ونه شهدش

مخر ای دوست نه کرباس ونه کتانش

نه یکی حرف متینی است در اسنادش

نه یکی سنگ درستی است بمیزانش

رنگها کرده در این خم کف رنگینش

خنده‌ها کرده بمردم لب خندانش

خواندنی نیست نه تقویم و نه طومارش

ماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانش

شد سیه روزی نیکان شرف و جاهش

شد پریشانی پاکان سرو سامانش

گلهٔ نفس چو درنده پلنگانند

بر حذر باش ازین گله و چوپانش

علم، پیوند روان تو همی جوید

تو همی پاره کنی رشتهٔ پیمانش

از کمال و هنر جان، تو شوی کامل

عیب و نقص تو شود پستی و نقصانش

جهل چو شب‌پره و علم چو خورشید است

نکند هیچ جز این نور، گریزانش

نشود ناخن و دندان طمع کوته

گر که هر لحظه نسائیم بسوهانش

میزبانی نکند چرخ سیه کاسه

منشین بیهده بر سفرهٔ الوانش

حلقهٔ صدق و صفا بر در دین میزن

تا که در باز کند بهر تو دربانش

دل اگر پردهٔ شک را ندرد، هرگز

نبود راه سوی درگه ایقانش

کعبه‌مان عجب شد و لاشه در آن قربان

وای و صد وای برین کعبه و قربانش

گرگ ایام نفرسود بدین پیری

هیچگه کند نشد پنجه و دندانش

نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن

شوره‌زاریست که نامند گلستانش

چشم نیکی نتوان داشت از آن مردم

که بود راه سوی مسکن شیطانش

همه یغما گر و دزدند درین معبر

کیست آنکو نگرفتند گریبانش

راه دور است بسی ملک حقیقت را

کوش کاز پای نیفتی به بیابانش

آنکه اندر ظلمات فرو ماند

چه نصیبی بود از چشمهٔ حیوانش

دامن عمر تو ایام همی سوزد

مزن از آتش دل، دست بدامانش

ره مخوفست، بپرهیز ازین خفتن

ابر تیره است، بیندیش ز بارانش

شیر خواری که سپردند بدین دایه

شیر یک قطره نخوردست ز پستانش

شخصی از بحر سعادت گهری آورد

خفت از خستگی و داد بزاغانش

چه همی هیمه برافروزی و نان بندی

به تنوری که ندیدست کسی نانش

خرلنگ تو ز بس بار کشیدن مرد

چه بری رنج پی وصلهٔ پالانش

گر که آبادی این دهکده میخواهی

باید آباد کنی خانهٔ دهقانش

پر این مرغ سعادت تو چنان بستی

که گرفتند و فکندند بزندانش

تن بدخواه ز تو لقمه همی خواهد

چه همی یاد دهی حکمت لقمانش

پست اندیشه بزرگی نکند هرگز

گر چه یک عمر دهی جای بزرگانش

اگرت آرزوی کعبه بود در دل

چه شکایت کنی از خار مغیلانش

گر چه دشوار بود کار و برومندی

همت و کارشناسی کند آسانش

سزد ار پر کند از در و گهر دامن

آنکه اندیشه نبودست ز عمانش

گهری گر نرود خود بسوی دریا

ببرد روشنی لؤلؤ رخشانش

آنکه عمری پی آسایش تن کوشید

کاش یک لحظه بدل بود غم جانش

گوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنج

دست هرگز نتوان برد بچوگانش

وقت فرخنده درختی است، هنر میوه

شب و روز و مه و سالند چو اغصانش

روح را زیب تن سفله نیاراید

رو بیارای به پیرایهٔ عرفانش

نشود کان حقیقت ز گهر خالی

برو ای دوست گهر میطلب از کانش

بگشا قفل در باغ فضیلت را

بخور از میوهٔ شیرین فراوانش

ریم وسواس بصابون حقایق شوی

نبری فایده زین گازر و اشنانش

جهل پای تو ببندد چو بیابد دست

فرصتت هست، مده فرصت جولانش

تنگ میدان شدن عقل ز سستی نیست

ما ندادیم گه تجربه میدانش

بره‌ها گرگ کند مکتب خودبینی

گر بتدبیر نبندیم دبستانش

نفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفت

راز سر بسته و رسم و ره پنهانش

ره اهریمن از آن شد همه پیچ و خم

تا نپرسند ز سر گشتهٔ حیرانش

دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش

چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش

تیره‌روزیست همه روز دل افروزش

سنگریزه است همه لعل بدخشانش

آهن عمر تو شمشیر نخواهد شد

نبری تا بسوی کوره و سندانش

معبد آنجا بگشودی که زر آنجا بود

سجده کردی گه و بیگاه چو یزدانش

پاسبانی نکند بنده چو ایمان را

دیو زان بنده چه دزدد به جز ایمانش

جز تو کس نیست درین داد و ستد مغبون

دین گران بود، تو بفروختی ارزانش

گرگ آسود، نجستیم چو آثارش

درد افزود، نکردیم چو درمانش

سالها عقل دکان داشت بکوی ما

بهچ توشی نخریدیم ز دکانش

خیره سر گر نپذیرفت ادب، بگذار

تا که تادیب کند گردش دورانش

طبع دون زان نشد آگه ز پشیمانی

که چو بد کرد، نکردیم پشیمانش

دل پریشان نبد آنروز که تنها بود

کرد جمعیت نا اهل پریشانش

شیر و روباه شکاری چو بدست آرند

روبهش پوست برد، شیر خورد رانش

کشور ایمن جان خانهٔ دیوان شد

کس ندانست چه آمد به سلیمانش

نفس گه بیت نمیگفت و گهی چامه

گر نمیخواند کسی دفتر و دیوانش

روح عریان و تو هم درزی و هم نساج

جامه کن زین دو هنر بر تن عریانش

لشکر عقل پی فتح تو میکوشد

چه همی کند کنی خنجر و پیکانش

خرد از دام تو بگریخته، باز آرش

هنر از نزد تو برخاسته، بنشانش

کار را کارگر نیک دهد رونق

چه کند کاهل نادان تن آسانش

همه دود است کباب حسد و نخوت

نخورد کس نه ز خام و نه ز بریانش

سود دلال وجود تو خسارت شد

تاجر وقت بگیرد ز تو تاوانش

گنج هستی بستانند ز ما، پروین

ما نبودیم، قضا بود نگهبانش

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 240

قصیده کارها بود در این کارگه اخضر

کارها بود در این کارگه اخضر

لیک دوک تو نگردید ازین بهتر

سر این رشته گرفتی و ندانستی

که هریمنش گرفتست سر دیگر

موجها کرده مکان در لب این دریا

شعله‌ها گشته نهان در دل این مجمر

تو ندانم به چه امید نهادستی

کالهٔ خویش در این کشتی بی لنگر

پای غفلت چه نهی بر دم این کژدم

دست شفقت چه کشی بر سر این اژدر

به نگردد دگر آزردهٔ این پیکان

برنخیزد دگر افتادهٔ این خنجر

در شیطان در ننگست، بر آن منشین

ره عصیان ره مرگست، بر آن مگذر

آشیانها به نمی‌ریخته این باران

خانمانها به دمی سوخته این اخگر

آسیای تو شد افلاک و همی ترسم

که ز گشتنش تو چون سرمه شوی آخر

میروی مست ز بیغوله و می‌آید

با تو این دزد فریبندهٔ غارتگر

سبک آنمرغ که ننشست بدین پستی

خنک آن دیده که نغنود درین بستر

شو و بر طوطی جان شکر عرفان ده

ورنه بر پرد و گردد تبه این شکر

بی خبر میرود این شبرو بی پروا

ناگهان میکشد این گیتی دون پرور

هوشیاری نبود در پی این مستی

جهد کن تا نخوری باده از این ساغر

تو چنین بیخود و فکر تو چنین باطل

کور را کور نشد هیچگهی رهبر

چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن

چند چون مور بهر پای فشاندن سر

همچو طاوس بگلزار حقیقت شو

همچو سیمرغ سوی قاف ارادت پر

کشتهٔ حرص نیاورد بر تقوی

لشکر جهل نشد بهر کسی لشکر

چند با اهرمن تیره‌دلی همره

نفسی نیز ره صدق و صفا بسپر

مردم پاک شو، آنگاه بپاکان بین

دیده حق بین کن و آنگاه بحق بنگر

چشم را به ز حقیقت نبود پرتو

روح را به ز فضیلت نبود زیور

سخن از علم سماوات چه میرانی

ایکه نشناخته‌ای باختر از خاور

هر که آزار روا داشت، شد آزرده

هر که چه کند در افتاد بچاه اندر

گر نخواهی که رسد بر دلت آزاری

بر دل خلق مزن بی سببی نشتر

مطلب روزی ننهاده که با کوشش

نخوری قسمت کس، گر شوی اسکندر

بهر گلزار در آتش مفکن خود را

که گلستان نشود بر همه کس آذر

از نکو خصلتی و بد گهری زینسان

نخل پر میوه وناچیز بود عرعر

تو هم ای شاخ، بری آر که خوشتر شد

ز دو صد سرو، یکی شاخک بار آور

چه شدی بستهٔ این محبس بی روزن

چه شدی ساکن این کنگرهٔ بی در

سر خود گیر و از این دام گریزان شو

دل خود جوی و ازین مرحله بیرون بر

نسزد تشنه همی عمر بسر بردن

بامیدی که نمک زار شود کوثر

طلب ملک سلیمان مکن از دیوان

که چو طفلت بفریبند به انگشتر

زنگ خودبینی از آئینهٔ دل بزدا

گر آلودگی از چهرهٔ جان بستر

ایکه پوئی ره امید شب تیره

باش چون رهروی، آگاه ز جوی و جر

چو رود غیبت و هنگام حضور آید

تو چه داری که توان برد بدان محضر

سود و سرمایه بیک بار تبه کردی

نشدی باز هم آگاه ز نفع و ضر

چو تو خود صاعقهٔ خرمن خود گشتی

چه همی نالی ازین تودهٔ خاکستر

نبرد هیچ بغیر از سیهی با خود

هر که زانکشت فروشان طلبد عنبر

بید خرما و تبر خون ندهد میوه

دیو طه و تبارک نکند از بر

خواجه آنست که آزاده بود، پروین

بانو آنست که باشد هنرش زیور

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 230

قصیده هفته‌ها کردیم ماه و سالها کردیم پار

هفته‌ها کردیم ماه و سالها کردیم پار

نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار

یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف

داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار

گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب

کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار

شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم

خانه روشن گشت، اما خانهٔ دل ماند تار

صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هوس

از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار

دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق

کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار

تا بپرد، سوزدش ایام و خاکستر کند

هر که را پروانه آسانیست پروای شرار

دام در ره نه هوی را تا نیفتادی بدام

سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتی سنگسار

نوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت

خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار

کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن

گه بپیچانند گوشت، گه دهندت گوشوار

تا کنی محکم حصار جسم، فرسود است جان

تا بتابی نخ برای پود، پوسیداست تار

سالها شاگردی عجب و هوی کردی بشوق

هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار

ره نمودند و نرفتی هیچگه جز راه کج

پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار

جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند

زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار

از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا

زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار

باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود

میوه‌ها بردند دزدان زین درخت میوه‌دار

ما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو را

تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار

رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست

کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 250

قصیده ای سیه مار جهان را شده افسونگر

ای سیه مار جهان را شده افسونگر

نرهد مار فسای از بد مار آخر

نیش این مار هر آنکس که خورد میرد

و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر

بنه این کیسه و این مهره افسون را

به فسون سازی گیتی نفسی بنگر

بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه

بگذار این ره و از راه دگر بگذر

تو خداوند پرستی، نسزد هرگز

کار بتخانه گزینی و شوی بتگر

از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان

دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر

تو بدین بی پری و خردی اگر روزی

بپری، بگذری از مهر و مه انور

ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی

با چنین پرتو رخسار به خار اندر

تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی

که ترا میبرد این کشتی بی لنگر

جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست

آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر

نفس بدخواه ز کس روی نمیتابد

گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر

زندگی پر خطر و کار تو سرمستی

اهرمن گرسنه و باغ تو بار آور

عاقبت زار بسوزاندت این آتش

آخر کار کند گمرهت این رهبر

سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ

نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر

تو اگر شعبده از معجزه بشناسی

نکند شعبده این ساحر جادوگر

زخم خنجر نزند هیچگهی سوزن

کار سوزن نکند هیچگهی خنجر

دامن روح ز کردار بد آلودی

جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر

اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد

دیگر آندل نشود جای کس دیگر

روح زد خیمهٔ دانش، نه تن خاکی

خضر شد زندهٔ جاوید، نه اسکندر

ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت

ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر

مکن اینگونه تبه، جان گرامی را

که بتن هیچ نداری تو ز جان خوشتر

پنجهٔ باز قضا باز و تو در بازی

وقت چون برق گریزان و تو در بستر

تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی

غرق گشتن چه برود و چه ببحر اندر

تو زیان کرده‌ای و باز همیخواهی

مشکت از چین رسد و دیبه‌ات از ششتر

رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست

سود باید که کند مردم سوداگر

تو نه‌ای مور که مرغان بزنندت ره

تو نه‌ای مرغ که طفلان بکنندت پر

سالکان پا ننهادند بهر برزن

عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر

چه بری نام ره خویش بر شیطان

چه نهی شمع شب خود بره صرصر

عقل را خوار کند دیدهٔ ظاهر بین

روح را زار کشد مردم تن‌پرور

چون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوان

صید گشته است درین گلشن خوش منظر

دامها بنگری ای مرغک آسوده

اگر از روزنهٔ لانه بر آری سر

این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود

شاهبازیش گرفتست بچنگ اندر

آخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل،

آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپر

به چراغ دل اگر روشنی افزائی

جلوهٔ فکر تو از خور شود افزونتر

دامنت را نتواند که بیالاید

هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر

کله از رتبت سر مرتبه‌ای دارد

چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر

سوخت پروانه و دانست در آن ساعت

که شد اندام ضعیفش همه خاکستر

هر چه کشتی، ملخ و مور بیغما برد

وین چنین خشک شد این مزرعهٔ اخضر

به تن سوختگان چند شوی پیکان

به دل خسته‌دلان چند زنی نشتر

تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی

اگر این دیو ز دستت برد انگشتر

دلت از روشنی جانت شود روشن

زانکه این هر دو قرینند بیکدیگر

در گلستان دلی، گلبنی از حکمت

به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر

چه کشی منت دونان بسر هر ره

چه روی در طلب نان بسوی هر در

آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس

آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر

پر طاوس چه بندی بدم کرکس

چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر

آنچه آموخت بما چرخ، سیه کاریست

گر چه کردیم سیه بس ورق و دفتر

اوستادی نکند کودک بی استاد

درس دانش ندهد مردم بی مشعر

جسم چون کودک و جانست ورا دایه

عقل چون مادر و علم است ورا دختر

علم نیکوست، چه در خانه چه در غربت

عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر

کاخ دل جوئی از کوی تن مسکین

شمش زر خواهی از کورهٔ آهنگر

کاردانان نگزینند تبه‌کاری

نامجویان ننشینند بهر محضر

آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب

گرگ بددل بکمین و رمه اندر چر

جای آسایش دزدان بود این وادی

مسکن غول بیابان بود این معبر

خون دلهاست درین جام شقایق گون

تیرگیهاست درین نیلپری چادر

بهر وارون شدن افراشت سر این رایت

بهر ویران شدن آباد شد این کشور

خانه‌ای را که نه سقفی و نه بنیادیست

این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر

سور موش است اگر گربه شود بیمار

عید گرگ است اگر شیر شود لاغر

پاک شو تا نخوری انده ناپاکی

نیک شو تا ندهندت ببدی کیفر

همه کردار تو از تست چنین تیره

چه کنی شکوه ز ماه و گله از اختر

وقت مانند گلوبند بود، پروین

چو شود پاره، پراکنده شود گوهر

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 231

قصیده دانی که را سزد صفت پاکی:

دانی که را سزد صفت پاکی:

آنکو وجود پاک نیالاید

در تنگنای پست تن مسکین

جان بلند خویش نفرساید

دزدند خود پرستی و خودکامی

با این دو فرقه راه نپیماید

تا خلق ازو رسند بسایش

هرگز بعمر خویش نیاساید

آنروز کآسمانش برافرازد

از توسن غرور بزیر آید

تا دیگران گرسنه و مسکینند

بر مال و جاه خویش نیفزاید

در محضری که مفتی و حاکم شد

زر بیند و خلاف نفرماید

تا بر برهنه جامه نپوشاند

از بهر خویش بام نیفراید

تا کودکی یتیم همی بیند

اندام طفل خویش نیاراید

مردم بدین صفات اگر یابی

گر نام او فرشته نهی، شاید

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2225

قصیده ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود

ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود

گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود

ویرانهٔ تن از چه ره آباد میکنی

معمورهٔ دلست که ویران نمی‌شود

درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی

کاین جامه جامه‌ایست که خلقان نمی‌شود

دانش چو گوهریست که عمرش بود بها

باید گران خرید که ارزان نمی‌شود

روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست

وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود

دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار

دریا تهی ز فتنهٔ طوفان نمی‌شود

دشواری حوادث هستی چو بنگری

جز در نقاب نیستی آسان نمی‌شود

آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود

از بهر طفل روح دبستان نمی‌شود

همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای

دکان آز بهر تو دکان نمی‌شود

تا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهل

هرگز خرد بخوان تو مهمان نمی‌شود

گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست

تن گر هزار جلوه کند جان نمی‌شود

تا دیده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است

انوار حق ز چشم تو پنهان نمی‌شود

دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود

خندید و گفت: دیو سلیمان نمی‌شود

افسانه‌ای که دست هوی مینویسدش

دیباچهٔ رسالهٔ ایمان نمی‌شود

سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است

فرخنده آن امید که حرمان نمی‌شود

هر رهنورد را نبود پای راه شوق

هر دست دست موسی عمران نمی‌شود

کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد

این خشک رود، چشمهٔ حیوان نمی‌شود

جز در نخیل خوشهٔ خرما کسی نیافت

جز بر خلیل، شعله گلستان نمی‌شود

کار آگهی که نور معانیش رهبرست

بازرگان رستهٔ عنوان نمی‌شود

آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت

از بهر خانهٔ تو نگهبان نمی‌شود

اندرز کرد مورچه فرزند خویشرا

گفت این بدان که مور تن آسان نمی‌شود

آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم

چون پر کاه بی سر و سامان نمی‌شود

دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی

این درد با مباحثه درمان نمی‌شود

آن کو شناخت کعبهٔ تحقیق را که چیست

در راه خلق خار مغیلان نمی‌شود

ظلمی که عجب کرد و زیانی که تن رساند

جز با صفای روح تو جبران نمی‌شود

ما آدمی نیم، از ایراک آدمی

دردی کش پیالهٔ شیطان نمی‌شود

پروین، خیال عشرت و آرام و خورد و خواب

از بهر عمر گمشده تاوان نمی‌شود

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 229

قصیده سر و عقل گر خدمت جان کنند

سر و عقل گر خدمت جان کنند

بسی کار دشوار ک‌آسان کنند

بکاهند گر دیده و دل ز آز

بسا نرخها را که ارزان کنند

چو اوضاع گیتی خیال است و خواب

چرا خاطرت را پریشان کنند

دل و دیده دریای ملک تنند

رها کن که یک چند طوفان کنند

به داروغه و شحنهٔ جان بگوی

که دزد هوی را بزندان کنند

نکردی نگهبانی خویش، چند

به گنج وجودت نگهبان کنند

چنان کن که جان را بود جامه‌ای

چو از جامه، جسم تو عریان کنند

به تن پرور و کاهل ار بگروی

ترا نیز چون خود تن آسان کنند

فروغی گرت هست ظلمت شود

کمالی گرت هست نقصان کنند

هزار آزمایش بود پیش از آن

که بیرونت از این دبستان کنند

گرت فضل بوده است رتبت دهند

ورت جرم بوده است تاوان کنند

گرت گله گرگ است و گر گوسفند

ترا بر همان گله چوپان کنند

چو آتش برافروزی از بهر خلق

همان آتشت را بدامان کنند

اگر گوهری یا که سنگ سیاه

بدانند چون ره بدین کان کنند

به معمار عقل و خرد تیشه ده

که تا خانهٔ جهل ویران کنند

برآنند خودبینی و جهل و عجب

که عیب تو را از تو پنهان کنند

بزرگان نلغزند در هیچ راه

کاز آغاز تدبیر پایان کنند

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2100

قصیده سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند

سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند

ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند

روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست

که نکردیم حساب کم و بسیاری چند

زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد

صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند

خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود

باید این مسئله پرسید ز بیداری چند

گر که ما دیده ببندیم و بمقصد نرسیم

چه کند راحله و مرکب رهواری چند

دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما

داروی درد نهفتیم ز بیماری چند

سودمان عجب و طمع، دکه و سرمایه فساد

آه از آن لحظه که آیند خریداری چند

چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا

چه بود بهره‌ات از کیسهٔ طراری چند

جامهٔ عقل ز بس در گرو حرص بماند

پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند

پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس

بام بنشست و نگفتیم بمعماری چند

آز تن گر که نمیبود، بزندان هوی

هر دم افزوده نمیگشت گرفتاری چند

حرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترند

چه روی از پی نان بر در ناهاری چند

دید چون خامی ما، اهرمن خام فریب

ریخت در دامن ما درهم و دیناری چند

چو ره مخفی ارشاد نمیدانستیم

بنمودند بما خانهٔ خماری چند

دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست

وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند

دفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند،

نه در آن لحظه که خالی شود انباری چند

تو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باک

گر نپویند براه تو سبکساری چند

به که از خندهٔ ابلیس ترش داری روی

تا نخندند بکار تو نکوکاری چند

چو گشودند بروی تو در طاعت و علم

چه کمند افکنی از جهل به دیواری چند

دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن

تا نیفتاده بر این آینه زنگاری چند

دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق

کرم نخل چه دانند سپیداری چند

هیچکس تکیه به کار آگهی ما نکند

مستی ما چو بگویند به هشیاری چند

تیغ تدبیر فکندیم به هنگام نبرد

سپر عقل شکستیم ز پیکاری چند

روز روشن نسپردیم ره معنی را

چه توان یافت در این ره بشب تاری چند

بسکه در مزرع جان دانهٔ آز افکندیم

عاقبت رست بباغ دل ما خاری چند

شوره‌زار تن خاکی گل تحقیق نداشت

خرد این تخم پراکند به گلزاری چند

تو بدین کارگه اندر، چو یکی کارگری

هنر و علم بدست تو چو افزاری چند

تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی

نه که بر دوش گرانبار نهی باری چند

افسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه

سر منه تا نزنندت بسر افساری چند

دیبهٔ معرفت و علم چنان باید بافت

که توانیم فرستاد ببازاری چند

گفتهٔ آز چه یک حرف، چه هفتاد کتاب

حاصل عجب، چه یک خوشه، چه خرواری چند

اگرت موعظهٔ عقل بماند در گوش

نبرندت ز ره راست بگفتاری چند

چه کنی پرسش تاریخ حوادث، پروین

ورقی چند سیه گشته ز کرداری چند

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 233
1 2 صفحه بعد

تعداد صفحات : 2

تبلیغات
محل تبلیغات
موضوعات

انواع شعر

لیست شاعر ها

آمار سایت
  • کل مطالب : 995
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 102
  • آی پی دیروز : 143
  • بازدید امروز : 875
  • باردید دیروز : 1,077
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 11
  • بازدید هفته : 3,715
  • بازدید ماه : 10,414
  • بازدید سال : 114,767
  • بازدید کلی : 705,167