X میرنیوز نکس وان کلیپ ویدیاب کلیپ جدید ویدجین
loading...

گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گاتاهای مرجع شعر قصیده،شعر نو،شعر عاشقانه،شعر مثنوی،شعر سپید،شعر قالب نیمایی،شعر غزل،شعر قطعه،شعر ترجیع بند،شعر ترکیب بند،شعر رباعی،شعر دو بیتی،شعر تصنیف و شعر چهارپاره میباشد.

آخرین شعر ها

غزل سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند

سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند

ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند

جلا و جوهر این بوالعجب گدایان بین

که جلوه گاه جلال و جمال پادشهند

برون رو از خود و آنگه درون میکده آی

که خرقه ها همه اینجا به رهن باده نهند

کلاه بفکن و بر خاک نه سر نخوت

که مهر و ماه بر این در سران بی کلهند

چه چاره ده مه برج شرف به خانه ماست

که از شعاع و شفق رشگ ماه چاردهند

چه فر بخت بلندی است با مه و خورشید

که پاسبان در این بلند بارگهند

تو شهریار دراین هفتخوان تهمتن باش

که دیو نفس حرون است و راهبان نرهند

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 236

غزل روشنانی که به تاریکی شب گردانند

روشنانی که به تاریکی شب گردانند

شمع در پرده و پروانه سر گردانند

خود بده درس محبت که ادیبان خرد

همه در مکتب توحید تو شاگردانند

تو به دل هستی و این قوم به گل می جویند

تو به جانستی و این جمع جهانگردانند

عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا

نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند

اهل دردی که زبان دل من داند نیست

دردمندم من و یاران همه بی دردانند

بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا

مرو ای مرد که این طایفه نامردانند

آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست

وینهمه بی خبرانند که خون سردانند

چون مس تافته اکسیر فنا یافته اند

عاشقان زر وجودند که رو زردانند

شهریارا مفشان گوهر طبع علوی

کاین بهائم نه بهای در و گوهردانند

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 270

غزل بهار آمد که بازم گل به باغ و بوستان خواند

بهار آمد که بازم گل به باغ و بوستان خواند

به گوشم ناله بلبل هزاران داستان خواند

به مرغان بهاری گو که این مرغ خزان دیده

دگر سازش غم انگیز است و آواز خزان خواند

دل وامانده ام بس همرهانش کاروانی شد

اگر خواند به آهنگ درای کاروان خواند

چه ناز آهنگ ساز دل که هم دلها به وجد آرد

اگر از تازه ها گوید و گر از باستان خواند

اگر تار دل و مضراب سوز جادوان داری

به سازی پنجه کن جانا که سیمش جاودان خواند

دلا ما را به خوی خوانده ست دکتر مرتضای شمس

نه آخر شمس ملا را به آذربایجان خواند

به پشت اشتران کن شهریارا بار مولانا

که شمست مرحبا گویان سرود ساربان خواند

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 253

غزل لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند

لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند

دلم در بیقراری چشمه مهتاب را ماند

گهی کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو

به شبهای دل تاریک من مهتاب را ماند

خزان خواهیم شد ساقی کنون مستی غنیمت دان

که لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند

بتا گنجینه حسن و جوانی را وفایی نیست

وفای بی مروت گوهر نایاب را ماند

بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانیست

حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند

بجز خواب پریشانی نبود این عمر بیحاصل

کی آن آسایش خوابش که گویم خواب را ماند

سخن هرگز بدین شیرینی و لطف و روانی نیست

خدا را شهریار این طبع جوی آب را ماند

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2353

غزل مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند

مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند

دلم تحمل بار فراق او نتواند

در آتشم بنشاند چو باکسان بنشیند

کنار من ننشیند که آتشم بنشاند

چه جوی خون که براند ز دیده دل شدگان را

چو ماه نوسفر من سمند ناز براند

به ماه من که رساند پیام من که ز هجران

به لب رسیده مرا جان خودی به من برساند

بسوز سینه من بین که ساز قافیه پرداز

نوای نای گرهگیر دل شکسته نخواند

چه نالی ای دل خونین که آن شکوفه خندان

زبان مرغ حزین شکسته بال نداند

دلم به سینه زند پر بدان هوا که نگارین

کتابتی بنوسید کبوتری بپراند

من آفتاب ولا جز غمام هیچ ندانم

مهی که خود همه دان است باید این همه داند

بهر چمن که رسیدی بگو به ابر بهاری

که پیش پای تو اشگی بیاد من بفشاند

به وصل اگر نرهم شهریار از غم هجران

کجاست مرگ که ما را ز زندگی برهاند

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2227

غزل شبست و چشم من و شمع اشکبارانند

شبست و چشم من و شمع اشکبارانند

مگر به ماتم پروانه سوگوارانند

چه می کند بدو چشم شب فراق تو ماه

که این ستاره شماران ستاره بارانند

مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد

در این بهار که بر سبزه میگسارانند

به رنگ لعل تو ای گل پیاله های شراب

چو لاله بر لب نوشین جویبارانند

بغیر من که بهارم به باغ عارض تست

جهانیان همه سرگرم نوبهارانند

بیا که لاله رخان لاله ها به دامنها

چو گل شکفته به دامان کوهسارانند

نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود

که بلبلان تو در هر چمن هزارانند

پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد

که مات عرصه حسن تو شهسوارنند

تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین

که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند

به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم

که تشنگان همه در انتظار بارانند

مرا به وعده دوزخ مساز از او نومید

که کافران به نعیمش امیدوارانند

جمال رحمت او جلوه می دهم به گناه

که جلوه گاه جلالش گناهکارانند

تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست

که بندگان در دوست شهریارانههند

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 245

غزل ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد

ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد

سیمای شب آغشته به سیماب برآمد

آویخت چراغ فلک از طارم نیلی

قندیل مه آویزه محراب برآمد

دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم

یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد

چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد

تا یادم از آن نوگل سیراب برآمد

ماهم به نظر در دل ابر متلاطم

چون زورقی افتاده به گرداب برآمد

از راز فسونکاری شب پرده برافتاد

هر روز که خورشید جهانتاب برآمد

دیدم به لب جوی جهان گذران را

آفاق همه نقش رخ آب برآمد

در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود

جانم به لب از صحبت احباب برآمد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 261

غزل خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد

خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد

خواب دیدم که خیال تو به مهمان آمد

گوئی از نقد شبابم به شب قدر و برات

گنجی از نو به سراغ دل ویران آمد

ماه درویش نواز از پس قرنی بازم

مردمی کرد و بر این روزن زندان آمد

دل همه کوکبه سازی و شب افروزی شد

تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد

وعده وصل ابد دادی و دندان به جگر

پا فشردم همه تا عمر به پایان آمد

ایرجا یاد تو شادان که از این بیت تو هم

چه بسا درد که نزدیک به درمان آمد

یاد ایام جوانی جگرم خون میکرد

خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد

شهریارا دل عشاق به یک سلسله اند

عشق از این سلسله خود سلسله جنبان آمد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 268

غزل صبا به شوق در ایوان شهریار آمد

صبا به شوق در ایوان شهریار آمد

که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد

ز زلف زرکش خورشید بند سیم سه تار

که پرده های شب تیره تار و مار آمد

به شهر چند نشینی شکسته دل برخیز

که باغ و بیشه شمران شکوفه زار آمد

به سان دختر چادرنشین صحرائی

عروس لاله به دامان کوهسار آمد

فکند زمزمه گلپونه ئی به برزن وکو

به بام کلبه پرستوی زرنگار آمد

گشود پیر در خم و باغبان در باغ

شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد

دگر به حجره نگنجد دماغ سودائی

که با نسیم سحر بوی زلف یار آمد

بزن صبوحی و برگیر زیر خرقه سه تار

غزل بیار که بلبل به شاخسار آمد

برون خرام به گلگشت لاله زار امروز

که لاله زار پر از سرو گل عذار آمد

به دور جام میم داد دل بده ساقی

چهاکه بر سرم از دور روزگار آمد

به پای ساز صبا شعر شهریار ای ترک

بخوان که عیدی عشاق بی قرار آمد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2271

غزل بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد

بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد

ما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد

چه گلی گر نخروشد به شبش بلبل شیدا

چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد

نکند بی خبر از ما به در خانه پیشین

به سراغ غزل و زمرمه یار آمده باشد

از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری

باز با این دل آزرده کنار آمده باشد

یار کو رفته به قهر از سر ماهم ز سر مهر

شرط یاری که به پرسیدن یار آمده باشد

لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی

به تماشای من آن لاله عذار آمده باشد

شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند

روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 247

غزل کاش پیوسته گل و سبزه و صحرا باشد

کاش پیوسته گل و سبزه و صحرا باشد

گلرخان را سر گلگشت و تماشا باشد

زلف دوشیزه گل باشد و غماز نسیم

بلبل شیفته شوریده و شیدا باشد

سر به صحرا نهد آشفته تر از باد بهار

هر که با آن سر زلفش سر سودا باشد

رستخیز چمن و شاهد و ساقی مخمور

چنگ و نی باشد و می باشد و مینا باشد

یار قند غزلش بر لب و آب آینه گون

طوطی جانم از آن پسته شکرخا باشد

لاله افروخته بر سینه مواج چمن

چون چراغ کرجی ها که به دریا باشد

این شکرخواب جوانی است که چون باد گذشت

وای از این عمر که افسانه و رؤیا باشد

گوهر از جنت عقبا طلب ای دل ورنه

خزفست آنچه که در چنته دنیا باشد

شهریاراز رخ احباب نظر باز مگیر

که دگر قسمت دیدار نه پیدا باشد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2114

غزل رقیبت گر هنر هم دزدد از من من نخواهد شد

رقیبت گر هنر هم دزدد از من من نخواهد شد

به گلخن گر چه گل هم بشکفد گلشن نخواهد شد

مگر با داس سیمین کشت زرین بدروی ورنه

به مشتی خوشه درهم کوفتن خرمن نخواهد شد

حجابی نیست در طور تجلی لیکن اینش هست

که محرم جز شبان وادی ایمن نخواهد شد

برو از هفت خط نوشان پای خم می میپرس

که هر دردی شراب ناب مرد افکن نخواهد شد

به آتشگاه حافظ رونق سوز و گداز ازماست

چراغ جاودانست این و بی روغن نخواهد شد

شبستانی که طوفانش دمید از رخنه و روزن

دو صد شمعش برافروزی یکی روشن نخواهد شد

تو کز گنجینه بیرون تاختی ترسم خرف باشی

که گوهر شاهد بازار یا برزن نخواهد شد

امید زندگی در سینه ها کشتن فغان دارد

امین باشی که هرگز مرگ بی شیون نخواهد شد

دمی چون کوره آتش چرا چون شمع نگدازم

عزیز من دل عاشق که از آهن نخواهد شد

گل از دامن فرو ریز و چو باد از این چمن بگذر

که جز خون دل آخر نقش این دامن نخواهد شد

دلی کو شهریارا دشمن جان دوست تر دارد

دریغ از دوستی با وی که جز دشمن نخواهد شد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 241

غزل آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد

آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد

جانم از نو به تن آن جان جهان بازآورد

اشک غم پاک کن ای دیده که در جوی شباب

آب رفته است که آن سرو روان بازآورد

نوجوانی که غم دوری او پیرم کرد

باز پیرانه سرم بخت جوان بازآورد

گل به تاراج خزان رفت و بهارش از نو

تاج سر کرد و علیرغم خزان بازآورد

پرئی را که به صد آینه افسون نشدی

دل دیوانه به فریاد و فغان بازآورد

دست عهدی که زدش بر در دل قفل وفا

درج عفت به همان مهر و نشان بازآورد

تیر صیاد خطا رفت و ز دیوان قضا

پیک راز آمد و طغرای امان بازآورد

شهریارا ز خراسان به ری آوردش باز

آن خدائی که هم او از همدان بازآورد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 245

غزل جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد

جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد

وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد

بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام

به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد

قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری

چه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد

شراب ارغوانی چاره رخسار زردم نیست

بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد

هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود

که ما را سینه آتشفشان آتشفشانی کرد

چه بود ار باز می گشتی به روز من توانائی

که خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد

جوانی کردن ای دل شیوه جانانه بود اما

جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد

جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود

دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد

جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید

که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2195

غزل چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد

چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد

سپاه شب به هزیمت چو دود بگریزد

عروس خاوری از پرده برنیامده چرخ

همه جواهر انجم به پای او ریزد

بجز زمرد رخشنده ستاره صبح

که طوق سازد و بر طاق نصرت آویزد

شب فراق چه پرویزنی بود گردون

که ماهتاب به جز گرد غم نمی بیزد

به جان شکوفه صبح وصال را نازم

که غنچه دل ازو بشکفد به نام ایزد

متاع دلبری و حال دل سپردن نیست

وگرنه پیر از عاشقی نپرهیزد

تو شهریار به بخت و نصیب شو تسلیم

که مرد راه به بخت و نصیب نستیزد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 239

غزل شباب عمر عجب با شتاب می گذرد

شباب عمر عجب با شتاب می گذرد

بدین شتاب خدایا شباب می گذرد

شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقی

شتاب کن که جهان با شتاب می گذرد

به چشم خود گذر عمر خویش می بینم

نشسته ام لب جوئی و آب می گذرد

به روی ماه نیاری حدیث زلف سیاه

که ابر از جلو آفتاب می گذرد

خراب گردش آن چشم جاودان مستم

که دور جام جهان خراب می گذرد

به آب و تاب جوانی چگونه غره شدی

که خود جوانی و این آب و تاب می گذرد

به زیر سنگ لحد استخوان پیکر ما

چو گندمی است که از آسیاب می گذرد

کمان چرخ فلک شهریار در کف کیست

که روزگار چو تیر شهاب می گذرد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2172

غزل با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد

با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است

من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

دارد متاع عفت از چار سو خریدار

بازار خودفروشی این چار سو ندارد

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم

رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب

عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

خورشید روی من چون رخساره برفروزد

رخ برفروختن را خورشید رو ندارد

سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن

هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد

با شهریار بی دل ساقی به سرگرانی است

چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 281

غزل مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد

مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد

تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد

نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها

که وصال هم بلای شب انتظار دارد

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی

که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من

که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد

مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن

که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد

دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین

چه ترانه های ه محزون که به یادگار دارد

غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را

غم یار بی خیال غم روزگار دارد

گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست

چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن

نه همه تنور سوز دل شهریار دارد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2209

غزل یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد

یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد

درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد

من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست

درد آن بود که از پا درمان من بیفتد

یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست

دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد

ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من

ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد

از گوهر مرادم چشم امید بسته است

این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد

من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان

گردون کجا به فکر سامان من بیفتد

خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا

گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 239

غزل شنیده ام که به شاهان عشق بخشی تاج

شنیده ام که به شاهان عشق بخشی تاج

به تاج عشق تو من مستحقم و محتاج

تو تاج بخشی و من شهریار ملک سخن

به دولت سرت از آفتاب دارم تاج

کمان آرشه زه کن که تیر لشگر غم

بر آن سر است که از قلب ما کند آماج

اگر که سالک عشقی به پیر دیر گرای

که گفته اند قمار نخست با لیلاج

به پای ساز تو از ذوق عرش کردم سیر

که روز وصل تو کم نیست از شب معراج

زبان شعر نیالوده ام به مدح کسی

ولیک ساز تو از طبع من ستاند باج

به تکیه گاه تو ای تاجدار حسن و هنر

سزد ز سینه سیمین سریر مرمر و عاج

به قول خواجه گر از جام می کناره کنم

به دور لاله دماغ مرا کنید علاج

به روزگار تو یابد کمال موسیقی

چنانکه شعر به دوران شهریار رواج

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 243

غزل نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت

که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما

چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی

حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من

به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی

بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل

میان گریه می گفتم که کو ای ملک سلطانت

چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو

به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین

نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست

امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند

نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 236

غزل گاهی گر از ملال محبت بخوانمت

گاهی گر از ملال محبت بخوانمت

دوری چنان مکن که به شیون برانمت

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک

پیک شفاعتی است که از پی دوانمت

تو گوهر سرشکی و دردانه صفا

مژگان فشانمت که به دامن نشانمت

سرو بلند من که به دادم نمی رسی

دستم اگر رسد به خدا می رسانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من

تن نیستی که جان دهم و وارهانمت

ماتم سرای عشق به آتش چه می کشی

فردا به خاک سوختگان می کشانمت

تو ترک آبخورد محبت نمی کنی

اینقدر بی حقوق هم ای دل ندانمت

ای غنچه گلی که لب از خنده بسته ای

بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت

یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب

تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب

دارم غزال چشم سیه می چرانمت

لبخند کن معاوضه با جان شهریار

تا من به شوق این دهم و آن ستانمت

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 264

غزل دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت

دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت

جان مژده داده ام که چوجان در برارمت

تا شویمت از آن گل عارض غبار راه

ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت

عمری دلم به سینه فشردی در انتظار

تا درکشم به سینه و در بر فشارمت

این سان که دارمت چو لئیمان نهان ز خلق

ترسم بمیرم و به رقیبان گذارمت

داغ فراق بین که طربنامه وصال

ای لاله رخ به خون جگر می نگارمت

چند است نرخ بوسه به شهر شما که من

عمری است کز دو دیده گهر می شمارمت

دستی که در فراق تو میکوفتم به سر

باور نداشتم که به گردن درآرمت

ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی

باری چو می روی به خدا می سپارمت

روزی که رفتی از بر بالین شهریار

گفتم که ناله ای کنم و بر سر آرمت

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 264

غزل رفتم و بیشم نبود روی اقامت

رفتم و بیشم نبود روی اقامت

وعده دیدار گو بمان به قیامت

گر تو قیامت به وعده دور نخواهی

یک نظرم جلوه کن بدان قد و قامت

بانگ اذان است و چشم مست تو بینم

در خم محراب ابروان به امامت

قصر نمازت چه ای مسافر مجنون

کعبه لیلی است قصد کن به اقامت

در همه عالم علم به عشق و جنونی

گو بشناسندت از جبین به علامت

آنچه به غفلت گذشت عمر نخواندم

عمر دگر خواهم از خدا به غرامت

پیرم و بر دوشم از ندیم جوانی

از تو چه پنهان همیشه بار ندامت

خرمن گل ها به باد رفت و به دل ها

نیش ندامت خلید و خار ملامت

شحنه شهری تو دست یاز به شمشیر

باری اگر شیر می کشی به شهامت

من به سلام و وداع کعبه و صحرا

صحیه زنانم که بارکن به سلامت

شمع دل شهریار شعله آخر

زد به سراپا که سوختن به تمامت

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 257

غزل برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت

برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت

بازار شوق پردگیان باز درگرفت

شمع طرب شکفت در آغوش اشک و آه

ابری به هم برآمد و ماهی به برگرفت

زین خوشترت کجا خبری در زند که دوست

سر بی خبر به ما زد و از ما خبر گرفت

بار غمی که شانه تهی کرد از او فلک

این زلف و شانه خواهدم از دوش برگرفت

یک تار موی او به دو عالم نمیدهند

با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت

چشمک زند ستاره صفت با نسیم صبح

شمع دلی که دامن آه سحر گرفت

چون شعر خواجه تازه و تر بود شهریار

شعر توهم که درس خود از چشم تر گرفت

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 253
صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 صفحه بعد

تعداد صفحات : 6

تبلیغات
محل تبلیغات
موضوعات

انواع شعر

لیست شاعر ها

آمار سایت
  • کل مطالب : 995
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 236
  • آی پی دیروز : 215
  • بازدید امروز : 542
  • باردید دیروز : 524
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 14
  • بازدید هفته : 4,543
  • بازدید ماه : 16,503
  • بازدید سال : 140,490
  • بازدید کلی : 730,890