X میرنیوز نکس وان کلیپ ویدیاب کلیپ جدید ویدجین
loading...

گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گاتاهای مرجع شعر قصیده،شعر نو،شعر عاشقانه،شعر مثنوی،شعر سپید،شعر قالب نیمایی،شعر غزل،شعر قطعه،شعر ترجیع بند،شعر ترکیب بند،شعر رباعی،شعر دو بیتی،شعر تصنیف و شعر چهارپاره میباشد.

آخرین شعر ها

قصیده ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود

ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود

گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود

ویرانهٔ تن از چه ره آباد میکنی

معمورهٔ دلست که ویران نمی‌شود

درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی

کاین جامه جامه‌ایست که خلقان نمی‌شود

دانش چو گوهریست که عمرش بود بها

باید گران خرید که ارزان نمی‌شود

روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست

وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود

دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار

دریا تهی ز فتنهٔ طوفان نمی‌شود

دشواری حوادث هستی چو بنگری

جز در نقاب نیستی آسان نمی‌شود

آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود

از بهر طفل روح دبستان نمی‌شود

همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای

دکان آز بهر تو دکان نمی‌شود

تا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهل

هرگز خرد بخوان تو مهمان نمی‌شود

گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست

تن گر هزار جلوه کند جان نمی‌شود

تا دیده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است

انوار حق ز چشم تو پنهان نمی‌شود

دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود

خندید و گفت: دیو سلیمان نمی‌شود

افسانه‌ای که دست هوی مینویسدش

دیباچهٔ رسالهٔ ایمان نمی‌شود

سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است

فرخنده آن امید که حرمان نمی‌شود

هر رهنورد را نبود پای راه شوق

هر دست دست موسی عمران نمی‌شود

کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد

این خشک رود، چشمهٔ حیوان نمی‌شود

جز در نخیل خوشهٔ خرما کسی نیافت

جز بر خلیل، شعله گلستان نمی‌شود

کار آگهی که نور معانیش رهبرست

بازرگان رستهٔ عنوان نمی‌شود

آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت

از بهر خانهٔ تو نگهبان نمی‌شود

اندرز کرد مورچه فرزند خویشرا

گفت این بدان که مور تن آسان نمی‌شود

آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم

چون پر کاه بی سر و سامان نمی‌شود

دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی

این درد با مباحثه درمان نمی‌شود

آن کو شناخت کعبهٔ تحقیق را که چیست

در راه خلق خار مغیلان نمی‌شود

ظلمی که عجب کرد و زیانی که تن رساند

جز با صفای روح تو جبران نمی‌شود

ما آدمی نیم، از ایراک آدمی

دردی کش پیالهٔ شیطان نمی‌شود

پروین، خیال عشرت و آرام و خورد و خواب

از بهر عمر گمشده تاوان نمی‌شود

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 232

قصیده سر و عقل گر خدمت جان کنند

سر و عقل گر خدمت جان کنند

بسی کار دشوار ک‌آسان کنند

بکاهند گر دیده و دل ز آز

بسا نرخها را که ارزان کنند

چو اوضاع گیتی خیال است و خواب

چرا خاطرت را پریشان کنند

دل و دیده دریای ملک تنند

رها کن که یک چند طوفان کنند

به داروغه و شحنهٔ جان بگوی

که دزد هوی را بزندان کنند

نکردی نگهبانی خویش، چند

به گنج وجودت نگهبان کنند

چنان کن که جان را بود جامه‌ای

چو از جامه، جسم تو عریان کنند

به تن پرور و کاهل ار بگروی

ترا نیز چون خود تن آسان کنند

فروغی گرت هست ظلمت شود

کمالی گرت هست نقصان کنند

هزار آزمایش بود پیش از آن

که بیرونت از این دبستان کنند

گرت فضل بوده است رتبت دهند

ورت جرم بوده است تاوان کنند

گرت گله گرگ است و گر گوسفند

ترا بر همان گله چوپان کنند

چو آتش برافروزی از بهر خلق

همان آتشت را بدامان کنند

اگر گوهری یا که سنگ سیاه

بدانند چون ره بدین کان کنند

به معمار عقل و خرد تیشه ده

که تا خانهٔ جهل ویران کنند

برآنند خودبینی و جهل و عجب

که عیب تو را از تو پنهان کنند

بزرگان نلغزند در هیچ راه

کاز آغاز تدبیر پایان کنند

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2101

قصیده سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند

سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند

ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند

روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست

که نکردیم حساب کم و بسیاری چند

زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد

صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند

خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود

باید این مسئله پرسید ز بیداری چند

گر که ما دیده ببندیم و بمقصد نرسیم

چه کند راحله و مرکب رهواری چند

دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما

داروی درد نهفتیم ز بیماری چند

سودمان عجب و طمع، دکه و سرمایه فساد

آه از آن لحظه که آیند خریداری چند

چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا

چه بود بهره‌ات از کیسهٔ طراری چند

جامهٔ عقل ز بس در گرو حرص بماند

پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند

پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس

بام بنشست و نگفتیم بمعماری چند

آز تن گر که نمیبود، بزندان هوی

هر دم افزوده نمیگشت گرفتاری چند

حرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترند

چه روی از پی نان بر در ناهاری چند

دید چون خامی ما، اهرمن خام فریب

ریخت در دامن ما درهم و دیناری چند

چو ره مخفی ارشاد نمیدانستیم

بنمودند بما خانهٔ خماری چند

دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست

وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند

دفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند،

نه در آن لحظه که خالی شود انباری چند

تو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باک

گر نپویند براه تو سبکساری چند

به که از خندهٔ ابلیس ترش داری روی

تا نخندند بکار تو نکوکاری چند

چو گشودند بروی تو در طاعت و علم

چه کمند افکنی از جهل به دیواری چند

دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن

تا نیفتاده بر این آینه زنگاری چند

دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق

کرم نخل چه دانند سپیداری چند

هیچکس تکیه به کار آگهی ما نکند

مستی ما چو بگویند به هشیاری چند

تیغ تدبیر فکندیم به هنگام نبرد

سپر عقل شکستیم ز پیکاری چند

روز روشن نسپردیم ره معنی را

چه توان یافت در این ره بشب تاری چند

بسکه در مزرع جان دانهٔ آز افکندیم

عاقبت رست بباغ دل ما خاری چند

شوره‌زار تن خاکی گل تحقیق نداشت

خرد این تخم پراکند به گلزاری چند

تو بدین کارگه اندر، چو یکی کارگری

هنر و علم بدست تو چو افزاری چند

تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی

نه که بر دوش گرانبار نهی باری چند

افسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه

سر منه تا نزنندت بسر افساری چند

دیبهٔ معرفت و علم چنان باید بافت

که توانیم فرستاد ببازاری چند

گفتهٔ آز چه یک حرف، چه هفتاد کتاب

حاصل عجب، چه یک خوشه، چه خرواری چند

اگرت موعظهٔ عقل بماند در گوش

نبرندت ز ره راست بگفتاری چند

چه کنی پرسش تاریخ حوادث، پروین

ورقی چند سیه گشته ز کرداری چند

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 238

قصیده فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد

فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد

بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد

ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار

دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد

ماه چون شب شود، از جای بجائی حیران

پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد

این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد

وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد

من و تو روزی از پای در افتیم، ولیک

تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد

روز بگذشته خیالست که از نو آید

فرصت رفته محالست که از سر گردد

کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود

پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد

زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش

نیست امید که همواره نفس بر گردد

چرخ بر گرد تو دانی که چسان می‌گردد

همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد

اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار

سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گردد

خوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع

بس نسیم فرح‌انگیز که صرصر گردد

تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند

مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد

گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن

خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد

نه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشد

راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد

هر نفس کز تو برآید، چو نکو در نگری

آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد

علم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مال

روح باید که از این راه توانگر گردد

نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر

مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد

قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی

که بدام ستم انداخته در بر گردد

گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر

خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد

کرکسان لاشه خورانند ز بس تیره دلی

طوطیانرا خورش آن به که ز شکر گردد

نه هر آنکو قدمی رفت بمقصد برسید

نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد

تشنهٔ سوخته در خواب ببیند که همی

به لب دجله و پیرامن کوثر گردد

آنچنان کن که بنیکیت مکافات دهند

چو گه داوری و نوبت کیفر گردد

مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد

مشو ایمن چو دلی از تو مکدر گردد

توشهٔ بخل میندوز که دو دست و غبار

سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد

نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود

نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد

ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن

که چو پرگار بیک خط مدور گردد

عقل استاد و معلم برود پاک از سر

تا که بی عقل و هشی صاحب مشعر گردد

جور مرغان کشد آن مرز که پر چینه بود

سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد

روسبی از کم و بیش آنچه کند گرد، همه

صرف، گلگونه و عطر و زر و زیور گردد

گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن

تا که کار دل تو نیز میسر گردد

رهنوردی که بامید رهی میپوید

تیره رائی است گر از نیمهٔ ره برگردد

هیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگی

دلق را آستر از دیبهٔ ششتر گردد

چرخ گوش تو بپیچاند اگر سر پیچی

خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد

دیو را بر در دل دیدم و زان میترسم

که ز ما بیخبر این ملک مسخر گردد

دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکبار

بیم آنست که این وعده مکرر گردد

پاکی آموز بچشم و دل خود، گر خواهی

که سراپای وجود تو مطهر گردد

هر که شاگردی سوداگر گیتی نکند

هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد

دامن اوست پر از لؤلؤ و مرجان، پروین

که بی اندیشه درین بحر شناور گردد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 238

قصیده دل اگر توشه و توانی داشت

دل اگر توشه و توانی داشت

در ره عقل کاروانی داشت

دیده گر دفتر قضا میخواند

ز سیه کاریش امانی داشت

رهزن نفس را شناخته بود

گنجهایش نگاهبانی داشت

کشت و زرعی به ملک جان میکرد

بی نیاز از جهان، جهانی داشت

گوش ما موعظت نیوش نبود

ورنه هر ذره‌ای دهانی داشت

ما در این پرتگه چه میکردیم

مرکب آز گر عنانی داشت

با چنین آتش و تف و دم و دود

کاشکی این تنور نانی داشت

آزمند این چنین گرسنه نبود

اگر این سفره میهمانی داشت

همه را زنده می‌نشاید گفت

زندگی نامی و نشانی داشت

داستان گذشتگان پند است

هر که بگذشت داستانی داشت

رازهای زمانه را میگفت

در و دیوار گر زبانی داشت

اشکها انجم سپهر دلند

این زمین نیز آسمانی داشت

تن بدریوزه خوی کرد و ندید

که چو جان گنج شایگانی داشت

خیره گفتند روح گنج تن است

گنج اگر بود، پاسبانی داشت

تن که یک عمر زندهٔ جان بود

هرگز آگه نشد که جانی داشت

آنچنان شو که گل شوی نه گیاه

باغ ایام باغبانی داشت

نیکبخت آن توانگری که بدل

غم مسکین ناتوانی داشت

چاشت را با گرسنگان میخورد

تا که در سفره نیم نانی داشت

زندگانی تجارتی است کاز آن

همه کس غبنی و زیانی داشت

بوریاباف بود جولهٔ دهر

نه پرندی نه پرنیانی داشت

رو به روزگار خواب نکرد

تا که این قلعه ماکیانی داشت

گم شد و کس نیافتش دیگر

گهر عمر، کاش کانی داشت

صید و صیاد هر دو صید شدند

تا قضا تیری و کمانی داشت

دل بحق سجده کرد و نفس بزر

هر کسی سر بر آستانی داشت

ما پراکندگان پنداریم

ورنه هر گله‌ای شبانی داشت

موج و طوفان و سیل و ورطه بسی است

زندگی بحر بی کرانی داشت

خامهٔ دهر بر شکوفه نوشت:

هر بهاری ز پی خزانی داشت

تیره و کند گشت تیغ وجود

کاشکی صیقل و فسانی داشت

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 282

قصیده ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت

ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت

ایام عمر، فرصت برق جهان نداشت

روشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گون

قسمت همای وار به جز استخوان نداشت

سرمست پر گشود و سبکسار برپرید

مرغی که آشیانه درین خاکدان نداشت

هشیار آنکه انده نیک و بدش نبود

بیدار آنکه دیده بملک جهان نداشت

کو عارفی کز آفت این چار دیو رست

کو سالکی که زحمت این هفتخوان نداشت

گشتیم بی شمار و ندیدیم عاقبت

یک نیکروز کاو گله از آسمان نداشت

آنکس که بود کام طلب، کام دل نیافت

وانکس که کام یافت، دل کامران نداشت

کس در جهان مقیم به جز یک نفس نبود

کس بهره از زمانه به جز یک زمان نداشت

زین کوچگاه، دولت جاوید هر که خواست

الحق خبر ز زندگی جاودان نداشت

دام فریب و کید درین دشت گر نبود

این قصر کهنه، سقف جواهر نشان نداشت

صاحب نظر کسیکه درین پست خاکدان

دست از سر نیاز، سوی این و آن نداشت

صیدی کزین شکسته قفس رخت برنبست

یا بود بال بسته و یا آشیان نداشت

روز جوانی آنکه به مستی تباه کرد

پیرانه سر شناخت که بخت جوان نداشت

آگه چگونه گشت ز سود و زیان خویش

سوداگری که فکرت سود و زیان نداشت

روگوهر هنر طلب از کان معرفت

کاینسان جهانفروز گهر، هیچ کان نداشت

غواص عقل، چون صدف عمر برگشود

دری گرانبهاتر و خوشتر ز جان نداشت

آنکو به کشتزار عمل گندمی نکشت

اندر تنور روشن پرهیز نان نداشت

گر ما نمیشدیم خریدار رنگ و بوی

دیو هوی برهگذر ما دکان نداشت

هر جا که گسترانده شد این سفرهٔ فساد

جز گرگ و غول و دزد و دغل میهمان نداشت

کاش این شرار دامن هستی نمی‌گرفت

کاش این سموم راه سوی بوستان نداشت

چون زنگ بست آینهٔ دل، تباه شد

چون کند گشت خنجر فرصت، فسان نداشت

آذوقهٔ تو از چه در انبار آز ماند

گنجینهٔ تو از چه سبب پاسبان نداشت

دیوارهای قلعهٔ جان گر بلند بود

روباه دهر چشم بدین ماکیان نداشت

گر در کمان زهد زهی میگذاشتیم

امروز چرخ پیر زه اندر کمان نداشت

دل را بدست نفس نمیبود گر زمام

راه فریب هیچ گهی کاروان نداشت

خوش بود نزهت چمن و دولت بهار

گر بیم ترکتازی باد خزان نداشت

از دام تن بنام و نشانی توان گریخت

دام زمانه بود که نام و نشان نداشت

هشدار ای گرسنه که طباخ روزگار

نامیخته به زهر، نوالی بخوان نداشت

گر بد بعدل سیر فلک، پشهٔ ضعیف

قدرت بگوشمالی پیل دمان نداشت

از دل سفینه باید و از دیده ناخدای

در بحر روزگار، که کنه و کران نداشت

آسوده خاطر این ره بی اعتبار را

پروین، کسی سپرد که بار گران نداشت

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 236

قصیده عاقل از کار بزرگی طلبید

عاقل از کار بزرگی طلبید

تکیه بر بیهده گفتار نداشت

آب نوشید چو نوشابه نیافت

درم آورد چو دینار نداشت

بار تقدیر به آسانی برد

غم سنگینی این بار نداشت

با گرانسنگی و پاکی خو کرد

همنشینان سبکسار نداشت

دانه جز دانهٔ پرهیز نکشت

توشهٔ آز در انبار نداشت

اندرین محکمهٔ پر شر و شور

با کسی دعوی پیکار نداشت

آنکه با خوشه قناعت میکرد

چه غم ار خرمن و خروار نداشت

کار جان را به تن سفله مده

زانکه یک کار سزاوار نداشت

جان پرستاری تن کرد همی

چو خود افتاد، پرستار نداشت

چه عجب ملک دل ار ویران شد

همه دیدیم که معمار نداشت

زهد و امساک تن از توبه نبود

کم از آن خورد که بسیار نداشت

کار خود را همه با دست تو کرد

نفس جز دست تو افزار نداشت

روح چون خانهٔ تن خالی کرد

دگر این خانه نگهدار نداشت

تن در این کارگه پهناور

سالها ماند ولی کار نداشت

به هنر کوش که دیبای هنر

هیچ بافنده ببازار نداشت

هیچ دانی چه کسی گشت استاد

آنکه شاگرد شد و عار نداشت

کار گیتی همه ناهمواریست

این گذرگه ره هموار نداشت

دیده گر دام قضا را میدید

هرگز این دام گرفتار نداشت

چشم ما خفت و فلک هیچ نخفت

خبر این خفته ز بیدار نداشت

گل امید ز آهی پژمرد

آه از این گل که به جز خار نداشت

زینهمه گوهر تابنده که هست

اشک بود آنکه خریدار نداشت

در میان همه زرهای عیار

زر جان بود که معیار نداشت

دل پاک آینهٔ روی خداست

این چنین آینه زنگار نداشت

تن که بر اسب هوی عمری تاخت

نشد آگاه که افسار نداشت

آنکه جز بید و سپیدار نکشت

ز که پرسد که چرا بار نداشت

دهر جز خانهٔ خمار نبود

زانکه یک مردم هشیار نداشت

اندرین پرتگه بی پایان

هیچکس مرکب رهوار نداشت

قلم دهر نوشت آنچه نوشت

سند و دفتر و طومار نداشت

پردهٔ تن رخ جان پنهان کرد

کاش این پرده برخسار نداشت

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 255

قصیده اگر چه در ره هستی هزار دشواریست

اگر چه در ره هستی هزار دشواریست

چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست

به پات رشته فکندست روزگار و هنوز

نه آگهی تو که این رشتهٔ گرفتاریست

بگرگ مردمی آموزی و نمیدانی

که گرگ را ز ازل پیشه مردم آزاریست

بپرس راه ز علم، این نه جای گمراهیست

بخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاریست

نهفته در پس این لاجورد گون خیمه

هزار شعبده‌بازی، هزار عیاریست

سلام دزد مگیر و متاع دیو مخواه

چرا که دوستی دشمنان ز مکاریست

هر آن مریض که پند طبیب نپذیرد

سزاش تاب و تب روزگار بیماریست

بچشم عقل ببین پرتو حقیقت را

مگوی نور تجلی فسون و طراریست

اگر که در دل شب خون نمیکند گردون

بوقت صبح چرا کوه و دشت گلناریست

بگاهوار تو افعی نهفت دایهٔ دهر

مبرهن است که بیزار ازین پرستاریست

سپرده‌ای دل مفتون خود بمعشوقی

که هر چه در دل او هست، از تو بیزاریست

بدار دست ز کشتی که حاصلش تلخیست

بپوش روی ز آئینه‌ای که زنگاریست

بخیره بار گران زمانه چند کشی

ترا چه مزد بپاداش این گرانباریست

فرشته زان سبب از کید دیو بیخبر است

که اقتضای دل پاک، پاک انگاریست

بلند شاخهٔ این بوستان روح افزای

اگر ز میوه تهی شد، ز پست دیواریست

چو هیچگاه به کار نکو نمیگرویم

شگفت نیست گر آئین ما سیه کاریست

برو که فکرت این سودگر معامله نیست

متاع او همه از بهر گرم بازاریست

بخر ز دکهٔ عقل آنچه روح می‌طلبد

هزار سود نهان اندرین خریداریست

زمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوک

فروخت بر همه و گفت مشک تاتاریست

گلش مبو که نه شغلیش غیر گلچینیست

غمش مخور که نه کاریش غیر خونخواریست

قضا چو قصد کند، صعوه‌ای چو ثعبانی است

فلک چو تیغ کشد، زخم سوزنی کاریست

کدام شمع که ایمن ز باد صبحگهی است

کدام نقطه که بیرون ز خط پرگاریست

عمارت تو شد است این چنین خراب ولیک

بخانهٔ دگران پیشهٔ تو معماریست

بدان صفت که تو هستی دهند پاداشت

سزای کار در آخر همان سزاواریست

بهل که عاقبت کار سرنگونت کند

بلندئی که سرانجام آن نگونساریست

گریختن ز کژی و رمیدن از پستی

نخست سنگ بنای بلند مقداریست

ز روشنائی جان، شامها سحر گردد

روان پاک چو خورشید و تن شب تاریست

چراغ دزد ز مخزن پدید شد، پروین

زمان خواب گذشتست، وقت بیداریست

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 243

قصیده آنکس که چو سیمرغ بی نشانست

آنکس که چو سیمرغ بی نشانست

از رهزن ایام در امانست

ایمن نشد از دزد جز سبکبار

بر دوش تو این بار بس گرانست

اسبی که تو را میبرد بیک عمر

بنگر که بدست که‌اش عنانست

مردم‌کشی دهر، بی سلاح است

غارتگری چرخ، ناگهانست

خودکامی افلاک آشکار است

از دیدهٔ ما خفتگان نهانست

افسانهٔ گیتی نگفته پیداست

افسونگریش روشن و عیانست

هر غار و شکافی بدامن کوه

با عبرت اگر بنگری دهانست

بازیچهٔ این پرده، سحربازیست

بی باکی این دست، داستانست

دی جغد به ویرانه‌ای بخندید

کاین قصر ز شاهان باستانست

تو از پی گوری دوان چو بهرام

آگه نه که گور از پیت دوانست

شمشیر جهان کند مینماند

تا مستی و خواب تواش فسانست

بس قافلهٔ گم گشته است از آنروز

کاین گمشده، سالار کاروانست

بس آدمیان پای بند دیوند

بسیار سر اینجا بر آستانست

از پای در افتد به نیمهٔ راه

آن رفته که بی توشه و توانست

زین تیره تن، امید روشنی نیست

جانست چراغ وجود، جانست

شادابی شاخ و شکوفه در باغ

هنگام گل از سعی باغبانست

دل را ز چه رو شوره‌زار کردی

خارش بکن ایدوست، بوستانست

خون خورده و رخسار کرده رنگین

این لعل که اندر حصار کانست

آری، سمن و لاله روید از خاک

تا ابر بهاری گهر فشانست

در کیسهٔ خود بین که تا چه داری

گیرم که فلان گنج از فلانست

ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز

بالاتر از اندیشه و گمانست

ای چشمهٔ کوچک بچشم فکرت

بحریست که بی کنه و بی کرانست

اینجا نرسد کشتئی بساحل

گر زانکه هزارانش بادبانست

بر پر که نگردد بلند پرواز

مرغیکه درین پست خاکدانست

گرگ فلک آهوی وقت را خورد

در مطبخ ما مشتی استخوانست

اندیشه کن از باز، ای کبوتر

هر چند تو را عرصه آسمانست

جز گرد نکوئی مگرد هرگز

نیکی است که پاینده در جهانست

گر عمر گذاری به نیکنامی

آنگاه تو را عمر جاودانست

در ملک سلیمان چرا شب و روز

دیوت بسر سفره میهمانست

پیوند کسی جوی کاشنائی است

اندوه کسی خور که مهربانست

مگذار که میرد ز ناشتائی

جان را هنر و علم همچو نانست

فضل است چراغی که دلفروزست

علم است بهاری که بی خزانست

چوگان زن، تا بدستت افتد

این گوی سعادت که در میانست

چون چیره بدین چار دیو گردد

آنکس که چنین بیدل و جبانست

گر پنبه شوی، آتشت زمین است

ور مرغ شوی، روبهت زمانست

بس تیرزنان را نشانه کردست

این تیر که در چلهٔ کمانست

در لقمهٔ هر کس نهفته سنگی

بر خوان قضا آنکه میزبانست

یکرنگی ناپایدار گردون

کم عمرتر از صرصر و دخانست

فرصت چو یکی قلعه‌ایست ستوار

عقل تو بر این قلعه مرزبانست

کالا مخر از اهرمن ازیراک

هر چند که ارزان بود گرانست

آن زنده که دانست و زندگی کرد

در پیش خردمند، زنده آنست

آن کو بره راست میزند گام

هر جا که برد رخت، کامرانست

بازیچهٔ طفلان خانه گردد

آن مرغ که بی پر چو ماکیانست

آلوده کنی خاطر و ندانی

کالایش دل، پستی روانست

هیزم کش دیوان شدن زبونیست

روزی خور دونان شدن هوانست

ننگ است بخواری طفیل بودن

مانند مگس هر کجا که خوانست

این سیل که با کوه می‌ستیزد

بیغ افکن بسیار خانمانست

بندیش ز دیوی که آدمی روست

بگریز ز نقشی که دلستانست

در نیمهٔ شب، نالهٔ شباویز

کی چون نفس مرغ صبح خوانست

از منقبت و علم، نیم ارزن

ارزنده‌تر از گنج شایگانست

کردار تو را سعی رهنمونست

گفتار تو را عقل ترجمانست

عطار سپهرت زریر بفروخت

بگرفتی و گفتی که زعفرانست

در قیمت جان از تو کار خواهند

این گنج مپندار رایگانست

اطلس نتوان کرد ریسمان را

این پنبه که رشتی تو، ریسمانست

ز اندام خود این تیرگی فروشوی

در جوی تو این آب تا روانست

پژمان نشود ز آفتاب هرگز

تا بر سر این غنچه سایبانست

برزیگری آموختی و کشتی

این دانه زمانی که مهرگانست

مسپار به تن کارهای جان را

این بی هنر از دور پهلوانست

یاری نکند با تو خسرو عقل

تا جهل بملک تو حکمرانست

مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین

هنگام درو، حاصلت همانست

هر نکته که دانی بگوی، پروین

تا نیروی گفتار در زبانست

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 250

قصیده شالودهٔ کاخ جهان بر آبست

شالودهٔ کاخ جهان بر آبست

تا چشم بهم بر زنی خرابست

ایمن چه نشینی درین سفینه

کاین بحر همیشه در انقلابست

افسونگر چرخ کبود هر شب

در فکرت افسون شیخ و شابست

ای تشنه مرو، کاندرین بیابان

گر یک سر آبست، صد سرابست

سیمرغ که هرگز بدام نیاد

در دام زمانه کم از ذبابست

چشمت بخط و خال دلفریب است

گوشت بنوای دف و ربابست

تو بیخود و ایام در تکاپو است

تو خفته و ره پر ز پیچ و تابست

آبی بکش از چاه زندگانی

همواره نه این دلو را طنابست

بگذشت مه و سال وین عجب نیست

این قافله عمریست در شتابست

بیدار شو، ای بخت خفته چوپان

کاین بادیه راحتگه ذئابست

بر گرد از آنره که دیو گوید

کای راهنورد، این ره صوابست

ز انوار حق از اهرمن چه پرسی

زیراک سئوال تو بی جوابست

با چرخ، تو با حیله کی برآئی

در پشه کجا نیروی عقابست

بر اسب فساد، از چه زین نهادی

پای تو چرا اندرین رکابست

دولت نه به افزونی حطام است

رفعت نه به نیکوئی ثیابست

جز نور خرد، رهنمای مپسند

خودکام مپندار کامیابست

خواندن نتوانیش چون، چه حاصل

در خانه هزارت اگر کتابست

هشدار که توش و توان پیری

سعی و عمل موسم شبابست

بیهوده چه لرزی ز هر نسیمی

مانند چراغی که بی حبابست

گر پای نهد بر تو پیل، دانی

کز پای تو چون مور در عذابست

بی شمع، شب این راه پرخطر را

مسپر بامیدی که ماهتابست

تا چند و کی این تیره جسم خاکی

بر چهرهٔ خورشید جان سحابست

در زمرهٔ پاکیزگان نباشی

تا بر دلت آلودگی حجابست

پروین، چه حصاد و چه کشتکاری

آنجا که نه باران نه آفتابست

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 253

قصیده گویند عارفان هنر و علم کیمیاست

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست

وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست

فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد

همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست

وقت گذشته را نتوانی خرید باز

مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست

گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین

تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست

تو مردمی و دولت مردم فضیلت است

تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست

زان راه باز گرد که از رهروان تهی است

زان آدمی بترس که با دیو آشناست

سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری

عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست

چون معدنست علم و در آن روح کارگر

پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست

خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است

برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست

گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ

زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست

دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:

تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست

جان را بلند دار که این است برتری

پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست

اندر سموم طیبت باد بهار نیست

آن نکهت خوش از نفس خرم صباست

آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است

فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست

آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت

گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست

مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن

کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست

تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است

تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست

بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت

نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست

بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل

مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست

جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب

کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست

زنگارهاست در دل آلودگان دهر

هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست

ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است

ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست

گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق

بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست

جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای

در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست

ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای

آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست

اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری

آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست

زان گنج شایگان که بکنج قناعت است

مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست

دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش

کار تو همچو غله و ایام آسیاست

سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است

تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست

همنیروی چنار نگشته است شاخکی

کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست

گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش

تلخی بیاد آر که خاصیت دواست

در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای

در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست

چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است

چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست

گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب

ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست

در آسمان علم، عمل برترین پراست

در کشور وجود، هنر بهترین غناست

میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است

میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست

در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست

در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست

قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی

در خاکدان پست جهان برترین بناست

عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است

خرم کسیکه درده امید روستاست

بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست

در حیرتم که نام تو بازارگان چراست

با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار

تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست

زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج

نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست

دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست

از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست

آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او

تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست

گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند

کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست

جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است

دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 235

قصیده ای عجب! این راه نه راه خداست

ای عجب! این راه نه راه خداست

زانکه در آن اهرمنی رهنماست

قافله بس رفت از این راه، لیک

کس نشد آگاه که مقصد کجاست

راهروانی که درین معبرند

فکرتشان یکسره آز و هواست

ای رمه، این دره چراگاه نیست

ای بره، این گرگ بسی ناشتاست

تا تو ز بیغوله گذر میکنی

رهزن طرار تو را در قفاست

دیده ببندی و درافتی بچاه

این گنه تست، نه حکم قضاست

لقمهٔ سالوس کرا سیر کرد

چند بر این لقمه تو را اشتهاست

نفس، بسی وام گرفت و نداد

وام تو چون باز دهد؟ بینواست

خانهٔ جان هرچه توانی بساز

هرچه توان ساخت درین یک بناست

کعبهٔ دل مسکن شیطان مکن

پاک کن این خانه که جای خداست

پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است

موعظت دیو شنیدن خطاست

تا بودت شمع حقیقت بدست

راه تو هرجا که روی روشناست

تا تو قفس سازی و شکر خری

طوطیک وقت ز دامت رهاست

حمله نیارد بتو ثعبان دهر

تا چو کلیمی تو و دینت عصاست

ای گل نوزاد فسرده مباش

زانکه تو را اول نشو و نماست

طائر جانرا چه کنی لاشخوار

نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست

کاهلیت خسته و رنجور کرد

درد تو دردیست که کارش دواست

چاره کن آزردگی آز را

تا که بدکان عمل مومیاست

روی و ریا را مکن آئین خویش

هرچه فساد است ز روی و ریاست

شوخ‌تن و جامه چه شوئی همی

این دل آلوده به کارت گواست

پای تو همواره براه کج است

دست تو هر شام و سحر بر دعاست

چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک

گوش تو بر بیهده و ناسزاست

بار خود از دوش برافکنده‌ای

پشت تو از پشتهٔ شیطان دوتاست

نان تو گه سنگ بود گاه خاک

تا به تنور تو هوی نانواست

ورطه و سیلاب نداری به پیش

تا خردت کشتی و جان ناخداست

قصر دل‌افروز روان محکم است

کلبهٔ تن را چه ثبات و بقاست

جان بتو هرچند دهد منعم است

تن ز تو هرچند ستاند گداست

روغن قندیل تو آبست و بس

تیرگی بزم تو بیش از ضیاست

منزل غولان ز چه شد منزلت

گر ره تو از ره ایشان جداست

جهل بلندی نپسندد، چه است

عجب سلامت نپذیرد، بلاست

آنچه که دوران نخرد یکدلیست

آنچه که ایام ندارد وفاست

دزد شد این شحنهٔ بی نام و ننگ

دزد کی از دزد کند بازخواست

نزد تو چون سرد شود؟ آتش است

از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست

وقت گرانمایه و عمر عزیز

طعمهٔ سال و مه و صبح و مساست

از چه همی کاهدمان روز و شب

گر که نه ما گندم و چرخ آسیاست

گر که یمی هست، در آخر نمی‌است

گر که بنائی است، در آخر هباست

ما بره آز و هوی سائلیم

مورچه در خانهٔ خود پادشاست

خیمه ز دستیم و گه رفتن است

غرق شدستیم و زمان شناست

گلبن معنی نتوانی نشاند

تا که درین باغچه خار و گیاست

کشور جان تو چو ویرانه‌ایست

ملک دلت چون ده بی روستاست

شعر من آینهٔ کردار تست

ناید از آئینه به جز حرف راست

روشنی اندوز که دلرا خوشی است

معرفت آموز که جانرا غذاست

پایهٔ قصر هنر و فضل را

عقل نداند ز کجا ابتداست

پردهٔ الوان هوی را بدر

تا بپس پرده ببینی چهاست

به که بجوی و جر دانش چرد

آهوی جانست که اندر چراست

خیره ز هر پویه ز میدان مرو

با فلک پیر ترا کارهاست

اطلس نساج هوی و هوس

چون گه تحقیق رسد بوریاست

بیهده، پروین در دانش مزن

با تو درین خانه چه کس آشناست

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 280

قصیده آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است

آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است

آب هوی و حرص نه آبست، آذر است

زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود

بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است

در مهد نفس، چند نهی طفل روح را

این گاهواره رادکش و سفله‌پرور است

هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید

آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است

در رزمگاه تیرهٔ آلودگان نفس

روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است

در نار جهل از چه فکندیش، این دلست

در پای دیو از چه نهادیش، این سر است

شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام

خونابه‌هانهفته در این کهنه ساغر است

تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای

در دست آز از پی فصد تو نشتر است

همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده‌ایست

پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است

دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش:

زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است

در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت

آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است

مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت

سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است

از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی

تا بر درخت بارور زندگی بر است

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 252

قصیده ای دل، فلک سفله کجمدار است

ای دل، فلک سفله کجمدار است

صد بیم خزانش بهر بهار است

باغی که در آن آشیانه کردی

منزلگه صیاد جانشکار است

از بدسری روزگار بی باک

غمگین مشو ایدوست، روزگار است

یغماگر افلاک، سخت بازوست

دردی کش ایام، هوشیار است

افسانهٔ نوشیروان و دارا

ورد سحر قمری و هزار است

ز ایوان مدائن هنوز پیدا

بس قصهٔ پنهان و آشکار است

اورنگ شهی بین که پاسبانش

زاغ و زغن و گور و سوسمار است

بیغولهٔ غولان چرا بدینسان

آن کاخ همایون زرنگار است

از نالهٔ نی قصه‌ای فراگیر

بس نکته در آن ناله‌های زار است

در موسم گل، ابر نوبهاری

بر سرو و گل و لاله اشکبار است

آورده ز فصل بهار پیغام

این سبزه که بر طرف جویبار است

در رهگذر سیل، خانه کردن

بیرون شدن از خط اعتبار است

تعویذ بجوی از درستکاری

اهریمن ایام نابکار است

آشفته و مستیم و بر گذرگاه

سنگ و چه و دریا و کوهسار است

دل گرسنه ماندست و روح ناهار

تن را غم تدبیر احتکار است

آن شحنه که کالا ربود دزد است

آن نور که کاشانه سوخت نار است

خوش آنکه ز حصن جهان برونست

شاد آنکه بچشم زمانه خوار است

از قلهٔ این بیمناک کهسار

خونابه روان همچو آبشار است

بار جسد از دوش جان فرو نه

آزاده روان تو زیر بار است

این گوهر یکتای عالم افروز

در خاک بدینگونه خاکسار است

فردا ز تو ناید توان امروز

رو کار کن اکنون که وقت کار است

همت گهر وقت را ترازوست

طاعت شتر نفس را مهار است

در دوک امل ریسمان نگردد

آن پنبه که همسایهٔ شرار است

کالا مبر ای سودگر بهمراه

کاین راه نه ایمن ز گیر و دار است

ای روح سبک بر سپهر برپر

کاین جسم گران عاقبت غبار است

بس کن به فراز و نشیب جستن

این رسم و ره اسب بی فسار است

طوطی نکند میل سوی مردار

این عادت مرغان لاشخوار است

هرچند که ماهر بود فسونگر

فرجام هلاکش ز نیش مار است

عمر گذران را تبه مگردان

بعد از تو مه و هفته بیشمار است

زندانی وقت عزیز، ای دل

همواره در اندیشهٔ فرار است

از جهل مسوزش بروز روشن

ای بیخبر، این شمع شام تار است

کفتار گرسنه چه میشناسد

کهو بره پروار یا نزار است

بیهوده مکوش ای طبیب دیگر

بیمار تو در حال احتضار است

باید که چراغی بدست گیرد

در نیمه‌شب آنکس که رهگذار است

امسال چنان کن که سود یابی

اندوهت اگر از زیان پار است

آسایش صد سال زندگانی

خوشنودی روزی سه و چهار است

بار و بنهٔ مردمی هنر شد

بار تو گهی عیب و گاه عار است

اندیشه کن از فقر و تنگدستی

ای آنکه فقیریت در جوار است

گلچین مشو ایدوست کاندرین باغ

یک غنچه جلیس هزار خار است

بیچاره در افتد، زبون دهد جان

صیدی که در این دامگه دچار است

بیش از همه با خویشتن کند بد

آنکس که بدخلق خواستار است

ای راهنورد ره حقیقت

هشدار که دیوت رکابدار است

ای دوست، مجازات مستی شب

هنگام سحر، سستی خمار است

آنکس که از این چاه ژرف تیره

با سعی و عمل رست، رستگار است

یک گوهر معنی ز کان حکمت

در گوش، چو فرخنده گوشوار است

هرجا که هنرمند رفت گو رو

گر کابل و گر چین و قندهار است

فضل است که سرمایهٔ بزرگی است

علم است که بنیاد افتخار است

کس را نرساند چرا بمنزل

گر توسن افلاک راهوار است

یکدل نشود ای فقیه با کس

آنرا که دل و دیده صد هزار است

چون با دگران نیست سازگاریش

با تو مشو ایمن که سازگار است

از ساحل تن گر کناره گیری

سود تو درین بحر بی کنار است

از بنده جز آلودگی چه خیزد

پاکی صفت آفریدگار است

از خون جگر، نافه پروراندن

تنها هنر آهوی تتار است

ز ابلیس ره خود مپرس گرچه

در بادیهٔ کعبه رهسپار است

پیراهن یوسف چرا نیارند

یعقوب بکنعان در انتظار است

بیدار شو ای گوهری که انکشت

در جایگاه در شاهوار است

گفتار تو همواره از تو، پروین

در صفحهٔ ایام یادگار است

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 266

قصیده ای کنده سیل فتنه ز بنیادت

ای کنده سیل فتنه ز بنیادت

وی داده باد حادثه بر بادت

در دام روزگار چرا چونان

شد پایبند، خاطر آزادت

تنها نه خفتن است و تن آسانی

مقصود ز آفرینش و ایجادت

نفس تو گمره است و همی ترسم

گمره شوی، چو او کند ارشادت

دل خسرو تن است، چو ویران شد

ویرانه‌ای چسان کند آبادت

غافل بزیر گنبد فیروزه

بگذشت سال عمر ز هفتادت

بس روزگار رفت به پیروزی

با تیرماه و بهمن و خردادت

هر هفته و مهی که به پیش آمد

بر پیشباز مرگ فرستادت

داری سفر به پیش و همی بینم

بی رهنما و راحله و زادت

کرد آرزو پرستی و خود بینی

بیگانه از خدای، چو شدادت

تا از جهان سفله نه‌ای فارغ

هرگز نخواند اهل خرد رادت

این کور دل عجوزهٔ بی شفقت

چون طعمه بهر گرگ اجل زادت

روزیت دوست گشت و شبی دشمن

گاهی نژند کرد و گهی شادت

ای بس ره امید که بربستت

ای بس در فریب که بگشادت

هستی تو چون کبوتر کی مسکین

بازی چنین قوی شده صیادت

پروین، نهفته دیویت آموزد

دیو زمانه، گر شود استادت

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 243

قصیده یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی

یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی

بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را

اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی

که گردونها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را

چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان

مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را

مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری

به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را

به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو

که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را

ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی

بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را

دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره

اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را

متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری

من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را

بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر

سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را

حقیقت را نخواهی دید جز با دیدهٔ معنی

نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را

بزرگانی که بر شالودهٔ جان ساختند ایوان

خریداری نکردند این سرای استخوانی را

اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی

نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را

بمهمانخانهٔ آز و هوی جز لاشه چیزی نیست

برای لاشخواران واگذار این میهمانی را

بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن

دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را

ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست

چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را

نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد

نهانی شحنه‌ای میباید این دزد نهانی را

چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند

همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را

تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده

اگر در کار می‌بستیم روزی کاردانی را

هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت

بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را

بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت

رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را

شبان آز را با گلهٔ پرهیز انسی نیست

بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را

همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده

بسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را

بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند

ز جسم آویختیم این پرده‌های پرنیانی را

چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی

ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را

بیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینی

چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را

چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن

چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را

شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر

بپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را

نشان پای روباه است اندر قلعهٔ امکان

بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را

تو گه سرگشتهٔ جهلی و گه گم گشتهٔ غفلت

سر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی را

ز تیغ حرص، جان هر لحظه‌ای صد بار میمیرد

تو علت گشته‌ای این مرگهای ناگهانی را

رحیل کاروان وقت می‌بینند بیداران

برای خفتگان میزن درای کاروانی را

در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد

نخواهد بود بازار و بها چیره‌زبانی را

نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی

بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را

تو نیز از قصه‌های روزگار باستان گردی

بخوان از بهر عبرت قصه‌های باستانی را

پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد

ز انده تار باید کرد پود شادمانی را

یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا

قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را

معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی

فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را

مکن روشن‌روان را خیره انباز سیه‌رائی

که نسبت نیست باتیره‌دلی روشن روانی را

درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی

بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را

بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین

بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 298

قصیده رهائیت باید، رها کن جهانرا

رهائیت باید، رها کن جهانرا

نگهدار ز آلودگی پاک جانرا

بسر برشو این گنبد آبگون را

بهم بشکن این طبل خالی میانرا

گذشتنگه است این سرای سپنجی

برو باز جو دولت جاودانرا

زهر باد، چون گرد منما بلندی

که پست است همت، بلند آسمانرا

برود اندرون، خانه عاقل نسازد

که ویران کند سیل آن خانمانرا

چه آسان بدامت درافکند گیتی

چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا

ترا پاسبان است چشم تو و من

همی خفته می‌بینم این پاسبانرا

سمند تو زی پرتگاه از چه پوید

ببین تا بدست که دادی عنانرا

ره و رسم بازارگانی چه دانی

تو کز سود نشناختستی زیانرا

یکی کشتی از دانش و عزم باید

چنین بحر پر وحشت بیکرانرا

زمینت چو اژدر بناگه ببلعد

تو باری غنیمت شمار این زمانرا

فروغی ده این دیدهٔ کم ضیا را

توانا کن این خاطر ناتوانرا

تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی

تو ای گمشده، بازجو کاروانرا

مفرسای با تیره‌رائی درون را

میالای با ژاژخائی دهانرا

ز خوان جهان هر که را یک نواله

بدادند و آنگه ربودند خوانرا

به بستان جان تا گلی هست، پروین

تو خود باغبانی کن این بوستانرا

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 243

قصیده کار مده نفس تبه کار را

کار مده نفس تبه کار را

در صف گل جا مده این خار را

کشته نکودار که موش هوی

خورده بسی خوشه و خروار را

چرخ و زمین بندهٔ تدبیر تست

بنده مشو درهم و دینار را

همسر پرهیز نگردد طمع

با هنر انباز مکن عار را

ای که شدی تاجر بازار وقت

بنگر و بشناس خریدار را

چرخ بدانست که کار تو چیست

دید چو در دست تو افزار را

بار وبال است تن بی تمیز

روح چرا می‌کشد این بار را

کم دهدت گیتی بسیاردان

به که بسنجی کم و بسیار را

تا نزند راهروی را بپای

به که بکوبند سر مار را

خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن

پاره کن این دفتر و طومار را

هیچ خردمند نپرسد ز مست

مصلحت مردم هشیار را

روح گرفتار و بفکر فرار

فکر همین است گرفتار را

آینهٔ تست دل تابناک

بستر از این آینه زنگار را

دزد بر این خانه از آنرو گذشت

تا بشناسد در و دیوار را

چرخ یکی دفتر کردارهاست

پیشه مکن بیهده کردار را

دست هنر چید، نه دست هوس

میوهٔ این شاخ نگونسار را

رو گهری جوی که وقت فروش

خیره کند مردم بازار را

در همه جا راه تو هموار نیست

مست مپوی این ره هموار را

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 264

قصیده ای دل عبث مخور غم دنیا را

ای دل عبث مخور غم دنیا را

فکرت مکن نیامده فردا را

کنج قفس چو نیک بیندیشی

چون گلشن است مرغ شکیبا را

بشکاف خاک را و ببین آنگه

بی مهری زمانهٔ رسوا را

این دشت، خوابگاه شهیدانست

فرصت شمار وقت تماشا را

از عمر رفته نیز شماری کن

مشمار جدی و عقرب و جوزا را

دور است کاروان سحر زینجا

شمعی بباید این شب یلدا را

در پرده صد هزار سیه کاریست

این تند سیر گنبد خضرا را

پیوند او مجوی که گم کرد است

نوشیروان و هرمز و دارا را

این جویبار خرد که می‌بینی

از جای کنده صخرهٔ صما را

آرامشی ببخش توانی گر

این دردمند خاطر شیدا را

افسون فسای افعی شهوت را

افسار بند مرکب سودا را

پیوند بایدت زدن ای عارف

در باغ دهر حنظل و خرما را

زاتش بغیر آب فرو ننشاند

سوز و گداز و تندی و گرما را

پنهان هرگز می‌نتوان کردن

از چشم عقل قصهٔ پیدا را

دیدار تیره‌روزی نابینا

عبرت بس است مردم بینا را

ای دوست، تا که دسترسی داری

حاجت بر آر اهل تمنا را

زیراک جستن دل مسکینان

شایان سعادتی است توانا را

از بس بخفتی، این تن آلوده

آلود این روان مصفا را

از رفعت از چه با تو سخن گویند

نشناختی تو پستی و بالا را

مریم بسی بنام بود لکن

رتبت یکی است مریم عذرا را

بشناس ایکه راهنوردستی

پیش از روش، درازی و پهنا را

خود رای می‌نباش که خودرایی

راند از بهشت، آدم و حوا را

پاکی گزین که راستی و پاکی

بر چرخ بر فراشت مسیحا را

آنکس ببرد سود که بی انده

آماج گشت فتنهٔ دریا را

اول بدیده روشنئی آموز

زان پس بپوی این ره ظلما را

پروانه پیش از آنکه بسوزندش

خرمن بسوخت وحشت و پروا را

شیرینی آنکه خورد فزون از حد

مستوجب است تلخی صفرا را

ای باغبان، سپاه خزان آمد

بس دیر کشتی این گل رعنا را

بیمار مرد بسکه طبیب او

بیگاه کار بست مداوا را

علم است میوه، شاخهٔ هستی را

فضل است پایه، مقصد والا را

نیکو نکوست، غازه و گلگونه

نبود ضرور چهرهٔ زیبا را

عاقل بوعدهٔ برهٔ بریان

ندهد ز دست نزل مهنا را

ای نیک، با بدان منشین هرگز

خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را

گردی چو پاکباز، فلک بندد

بر گردن تو عقد ثریا را

صیاد را بگوی که پر مشکن

این صید تیره روز بی آوا را

ای آنکه راستی بمن آموزی

خود در ره کج از چه نهی پا را

خون یتیم در کشی و خواهی

باغ بهشت و سایهٔ طوبی را

نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی

نیکو دهند مزد عمل ما را

انباز ساختیم و شریکی چند

پروردگار صانع یکتا را

برداشتیم مهرهٔ رنگین را

بگذاشتیم لؤلؤ لالا را

آموزگار خلق شدیم اما

نشناختیم خود الف و با را

بت ساختیم در دل و خندیدیم

بر کیش بد، برهمن و بودا را

ای آنکه عزم جنگ یلان داری

اول بسنج قوت اعضا را

از خاک تیره لاله برون کردن

دشوار نیست ابر گهر زا را

ساحر، فسون و شعبده انگارد

نور تجلی و ید بیضا را

در دام روزگار ز یکدیگر

نتوان شناخت پشه و عنقا را

در یک ترازو از چه ره اندازد

گوهرشناس، گوهر و مینا را

هیزم هزار سال اگر سوزد

ندهد شمیم عود مطرا را

بر بوریا و دلق، کس ای مسکین

نفروختست اطلس و خارا را

ظلم است در یکی قفس افکندن

مردار خوار و مرغ شکرخا را

خون سر و شرار دل فرهاد

سوزد هنوز لالهٔ حمرا را

پروین، بروز حادثه و سختی

در کار بند صبر و مدارا را

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 290

قصیده دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند

دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند

جان گرامی به جانش اندر پیوند

دایم بر جان او بلرزم، زیراک

مادر آزادگان کم آرد فرزند

از ملکان کس چنو نبود جوانی

راد و سخندان و شیرمرد و خردمند

کس نشناسد همی که: کوشش او چون؟

خلق نداند همی که بخشش او چند

دست و زبان زر و در پراگند او را

نام به گیتی نه از گزاف پراگند

در دل ما شاخ مهربانی به نشاست

دل نه به بازی ز مهر خواسته برکند

همچو معماست فخر و همت او شرح

همچو ابستاست فضل و سیرت اوزند

گر چه بکوشند شاعران زمانه

مدح کسی را کسی نگوید مانند

سیرت او تخم کشت و نعمت او آب

خاطر مداح او زمین برومند

سیرت او بود وحی نامه به کسری

چون که به آیینش پندنامه بیاگند

سیرت آن شاه پندنامهٔ اصلیست

ز آن که همی روزگار گیرد از او پند

هر که سر از پند شهریار بپیچید

پای طرب را به دام گرم درافکند

کیست به گیتی خمیر مایهٔ ادبار؟

آن که به اقبال او نباشد خرسند

هر که نخواهد همی گشایش کارش

گو: بشو و دست روزگار فروبند

ای ملک، از حال دوستانش همی ناز

ای فلک، از حال دشمنانش همی خند

آخر شعر آن کنم که اول گفتم:

دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2120

قصیده گل دگر ره به گلستان آمد

گل دگر ره به گلستان آمد

وارهٔ باغ و بوستان آمد

وار آذر گذشت و شعلهٔ او

شعلهٔ لاله را زمان آمد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 261

قصیده ملکا، جشن مهرگان آمد

ملکا، جشن مهرگان آمد

جشن شاهان و خسروان آمد

خز به جای ملحم و خرگاه

بدل باغ و بوستان آمد

مورد به جای سوسن آمد باز

می به جای ارغوان آمد

تو جوانمرد و دولت تو جوان

می به بخت تو نوجوان آمد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2113

قصیده فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود

فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود

چو از حرارت می‌دلبرم لبان لیسد

روان ز دیدهٔ افلاکیان شود جیحون

نصال تیرت اگر قبضهٔ کمان لیسد

به خاک خفتهٔ تیغ تو از حلاوت زخم

زبان برآورد و زخم را دهان لیسد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 248

قصیده زلف ترا جیم که کرد؟ آن که کرد

زلف ترا جیم که کرد؟ آن که کرد

خال ترا نقطهٔ آن جیم کرد

وآن دهن تنگ تو گویی کسی

دانگکی نار به دو نیم کرد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2317

قصیده مرد مرادی، نه همانا که مرد

مرد مرادی، نه همانا که مرد

مرگ چنان خواجه نه کاری‌ست خرد

جان گرامی به پدر باز داد

کالبد تیره به مادر سپرد

آن ملک با ملکی رفت باز

زنده کنون شد که تو گویی: بمرد

کاه نبد او، که به بادی پرید

آب نبد او، که به سرما فسرد

شانه نبود او، که به مویی شکست

دانه نبود او، که زمینش فشرد

گنج زری بود در این خاکدان

کاو دو جهان را به جوی می‌شمرد

قالب خاکی سوی خاکی فکند

جان و خرد سوی سماوات برد

جان دوم را، که ندانند خلق

مصقله‌ای کرد و به جانان سپرد

صاف بد آمیخته با درد می

بر سر خم رفت و جدا شد ز درد

در سفر افتند به هم، ای عزیز

مروزی و رازی و رومی و کرد

خانهٔ خود باز رود هر یکی

اطلس کی باشد همتای برد؟

خامش کن چون نقط، ایرا ملک

نام تو از دفتر گفتن سترد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2137
صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 صفحه بعد

تعداد صفحات : 7

تبلیغات
محل تبلیغات
موضوعات

انواع شعر

لیست شاعر ها

آمار سایت
  • کل مطالب : 995
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 24
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 180
  • آی پی دیروز : 215
  • بازدید امروز : 382
  • باردید دیروز : 524
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 14
  • بازدید هفته : 4,383
  • بازدید ماه : 16,343
  • بازدید سال : 140,330
  • بازدید کلی : 730,730